سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گزارش . محمد به کابل برمیگردد


با خیال راحت و بدون هیچ استرسی روی صندلی مراجعین کلانتری در حال تماشای فیلم سینمایی است.

گویی هیچ دغدغه ای نسبت به آینده اش ندارد. محمد فقط چهارده سال سن دارد واهل کابل پایتخت افغانستان است.

وقتی علت دستگیریش را جویا میشوم ، می گوید ; کسی دستگیرم نکرده خودم داوطلبانه آمده ام تا به کشورم برگردم.

از چهره اش معلوم است که دوازده سال هم ندارد و با بزرگ نمایی سن وسالش قصد دارد اشتباهش را توجیه کند.

فقط تصور کنید یک نوجوان در این سن و سال با گذر از سخت ترین جاده ها و رو در رو شدن با قاچاق چیان انسان از مناطق مرزی افغانستان ، پاکستان و ایران عبور کرده و خودش را ازطریق سیستان بلوچستان به بندرعباس رسانده است تا به قول خودش کار کند و پول در بیاورد.

حال در نظر بگیرید چه تعداد از این کودکان در اطراف کرج یا تهران و بندرعباس بدون والدین حاشیه نشین هستند و هرلحظه امکان دارد توسط خلافکارانی که عمدتا هموطنانش هستند کشته شوند تا مثل چند روز قبل  تیتر رسانه های هوچی داخلی و خارجی شوند.

معصومیت و بی خیالی این کودک افغان نمیگذارد ساده این ماجرا بگذریم .

سربازان کلانتری برایش آب و غذا آورده اند. محمد فردا از طریق پلیس هرمزگان به اردوگاهی در استان فارس فارس اعزام میشود و سپس تحت حمایت و برنامه ریزی دولت ایران به همراه دیگر افغانهای اردوگاه به کشورش باز میگردد.

این طور که پسرک افغان میگوید والدینش در انفجارهای طالبان کشته شده اند و محمد اجبارا راهی منزل دایی بداخلاقش میشود. اما جبر دایی طاقت کودک را طاق می کند و با یک کوله پشتی  از خانه بیرون میزند و از کابل راهی قندهار میشود.

پلیس پاکستان یا دزد سرگردنه.

برخی از پلیس های مرزی پاکستانی ولایت کویته با مشاهده مهاجران غیرقانونی افغان آنها را فریب می دهند و با این عنوان که نزدیک مرز ایران شده اید مهاجران را تلکه می کنند.

این بلا به سر اغلب پناهجویانی افغان که از مسیر پاکستان راهی ایران میشوند آمده است

محمد هم از این فریب پلیس های پاکستانی خاطره دارد و میگوید تازه وقتی چهارصد کیلومتر دیگر طی کردیم و به مرز ایران رسیدیم فهمیدیم گول خوردیم.

پسرک می گوید یک و نیم میلیون خرج کرده تا از کابل به بندرعباس رسیده است.

تقریبا فی قاچاق انسان از کابل به ایران در همین حدود است اما برایمان عجیب است محمد این پول را از کجا تهیه کرده است. خودش میگوید دسترنج کارش در افغانستان است.

نوجوان افغان اگرچه بزرگترین خطای زندگیش را با یک کنجکاوی بچگانه توامان کرده اما با رسیدن به بندرعباس متوجه می شود که آنچه تصورش میکرده اشتباه بوده است.

به خاطر سن و سالش و نداشتن مدرک سکونت هیچ کارفرمایی قبولش نمی کند.
هموطن هایش هم او را نمی پذیرند به ناچار 20 روزی در پارک ها اقامت می کند و عاقبت با جیب خالی عاقلانه ترین کار زندگیش را می کند و قبل از وقوع هر رخداد ناخوشایندی داوطلبانه به نزد پلیس میرود.

اینکه چند کودک پناه جوی افغان به چنین سرنوشتی دچار شده اند بسیار است اما اینکه نظیر محمد چنین درایتی به خرج میدهند تا قبل از گرفتار شدن در چنگال خلافکاران به نزد پلیس بروند موضوعی بسیار  قابل تامل است.

محمد را با تلوزیون کلانتری تنها می گذاریم . امثال او را این روزها با کمربندهای انفجاری درعراق و سوریه به کرات دیده ایم ، فاصله او تا فنا شدن فقط یک سر سوزن شانس یا تقدیر و شاید درایت خودش بوده است.

محمد به زودی به کابل باز میگردد و به طور حتم با این ذکاوت ذاتی در آینده  گلیمش را از آب خواهد کشید.

کاظم گلخنی . گزارش روزنامه دریا

ینمایی است.

گویی هیچ دغدغه ای نسبت به آینده اش ندارد. محمد فقط چهارده سال سن دارد واهل کابل پایتخت افغانستان است.

وقتی علت دستگیریش را جویا میشوم ، می گوید ; کسی دستگیرم نکرده خودم داوطلبانه آمده ام تا به کشورم برگردم.

از چهره اش معلوم است که دوازده سال هم ندارد و با بزرگ نمایی سن وسالش قصد دارد اشتباهش را توجیه کند.

فقط تصور کنید یک نوجوان در این سن و سال با گذر از سخت ترین جاده ها و رو در رو شدن با قاچاق چیان انسان از مناطق مرزی افغانستان ، پاکستان و ایران عبور کرده و خودش را ازطریق سیستان بلوچستان به بندرعباس رسانده است تا به قول خودش کار کند و پول در بیاورد.

حال در نظر بگیرید چه تعداد از این کودکان در اطراف کرج یا تهران و بندرعباس بدون والدین حاشیه نشین هستند و هرلحظه امکان دارد توسط خلافکارانی که عمدتا هموطنانش هستند کشته شوند تا مثل چند روز قبل  تیتر رسانه های هوچی داخلی و خارجی شوند.

معصومیت و بی خیالی این کودک افغان نمیگذارد ساده این ماجرا بگذریم .

سربازان کلانتری برایش آب و غذا آورده اند. محمد فردا از طریق پلیس هرمزگان به اردوگاهی در استان فارس فارس اعزام میشود و سپس تحت حمایت و برنامه ریزی دولت ایران به همراه دیگر افغانهای اردوگاه به کشورش باز میگردد.

این طور که پسرک افغان میگوید والدینش در انفجارهای طالبان کشته شده اند و محمد اجبارا راهی منزل دایی بداخلاقش میشود. اما جبر دایی طاقت کودک را طاق می کند و با یک کوله پشتی  از خانه بیرون میزند و از کابل راهی قندهار میشود.

پلیس پاکستان یا دزد سرگردنه.

برخی از پلیس های مرزی پاکستانی ولایت کویته با مشاهده مهاجران غیرقانونی افغان آنها را فریب می دهند و با این عنوان که نزدیک مرز ایران شده اید مهاجران را تلکه می کنند.

این بلا به سر اغلب پناهجویانی افغان که از مسیر پاکستان راهی ایران میشوند آمده است

محمد هم از این فریب پلیس های پاکستانی خاطره دارد و میگوید تازه وقتی چهارصد کیلومتر دیگر طی کردیم و به مرز ایران رسیدیم فهمیدیم گول خوردیم.

پسرک می گوید یک و نیم میلیون خرج کرده تا از کابل به بندرعباس رسیده است.

تقریبا فی قاچاق انسان از کابل به ایران در همین حدود است اما برایمان عجیب است محمد این پول را از کجا تهیه کرده است. خودش میگوید دسترنج کارش در افغانستان است.

نوجوان افغان اگرچه بزرگترین خطای زندگیش را با یک کنجکاوی بچگانه توامان کرده اما با رسیدن به بندرعباس متوجه می شود که آنچه تصورش میکرده اشتباه بوده است.

به خاطر سن و سالش و نداشتن مدرک سکونت هیچ کارفرمایی قبولش نمی کند.
هموطن هایش هم او را نمی پذیرند به ناچار 20 روزی در پارک ها اقامت می کند و عاقبت با جیب خالی عاقلانه ترین کار زندگیش را می کند و قبل از وقوع هر رخداد ناخوشایندی داوطلبانه به نزد پلیس میرود.

اینکه چند کودک پناه جوی افغان به چنین سرنوشتی دچار شده اند بسیار است اما اینکه نظیر محمد چنین درایتی به خرج میدهند تا قبل از گرفتار شدن در چنگال خلافکاران به نزد پلیس بروند موضوعی بسیار  قابل تامل است.

محمد را با تلوزیون کلانتری تنها می گذاریم . امثال او را این روزها با کمربندهای انفجاری درعراق و سوریه به کرات دیده ایم ، فاصله او تا فنا شدن فقط یک سر سوزن شانس یا تقدیر و شاید درایت خودش بوده است.

محمد به زودی به کابل باز میگردد و به طور حتم با این ذکاوت ذاتی در آینده  گلیمش را از آب خواهد کشید.

کاظم گلخنی . گزارش روزنامه دریا


طنز سلام جواد

 

یادش بخیر انگار دیروز بود... چقدر حرص و جوش میخوردیم گاهی اینقدر استرس می گرفتیم که تا حد سق زدن بالشت جلو میرفتیم ، لاجرم ...چندتایی هم سکته می کردند تا عاقبت جواد خان مژده ورود تیم ملی کشورمان را به جام جهانی اعلام میکرد.

و بعد از هر بردی چه جارو جنجالی راه می انداختیم چه بزن و برقصی داشتیم .این آخریها حتی بعد از باخت هم جو گیر میشدیم و می ریختیم توی خیابانها بساط شادی به راه می انداختیم.

اما این دفعه جوری راحت به جام جهانی رفتیم که حتی یک نفر هم از فرط استرس جونش در نرفت و اگر نبود جملات قصار جواد خان اصلا تماشای فوتبال های تیم ملی صفا نداشت.

نمی دانم چه حکمتی هست این مرد دوست داشتنی همه گلزنان تاریخی تیم ملی را به اسب و غزال و گوزن تشبیه می کند اما بی رودربایستی ضرورت گزارش کردن جواد خان با آن فوتبال بدون استرس را بایستی قدر بدانیم متاسفانه این بار که تمام شد رفت اما برای دوره های بعد عاجزانه پیشنهاد می کنیم با دعوت یک مربی وطنی سبک علی اصغری به تیم ملی زمینه بازیهای پر دلهره و سرتاسر عذاب و استرس را برای این ملت مخاطره جو فراهم کنید.

اصلا چه معنی میدهد بعد از برزیل دومین تیم صعود کننده به جام جهانی باشیم.

خلاصه کلام و  به قول آقا جواد ما که رفتیم جام جهانی روسیه دیگه قطر میمونه و چین سوریه


طنز حودسرهای سرخود

 

بار دیگر شاهد یک موج حمله از خودسرها بودیم .

برای جوان ترها که با از این موجودات شناخت چندانی ندارند باید عرض کنم که خودسرها از جمله پستاندارانی هستند که بصورت مخفیانه در بدن جامعه سرگرم رشد و نمو هستند.

این موجوات اگرچه در ظاهر تفاوت چندانی با آمیب ندارند ولی با فرا رسیدن فصل هایی نظیر پسابرجام و یا فصولی نظیر پسا انتخابات یکهو از پیله خود خارج شده و یکهویی به افراد خاصی پیله میکنند.

در ازمنه قدیم سلاح سازمانی خودسرها شامل چوب و چماق بود ولی نسل های جدیدتر به جنگ نرم تر روی خوش نشان داده اند تا جاییکه در حمله چند سال قبل به یک شخصیت مهم از لنگه کفش و مهر استفاده کردند کمی بعدتر حملات سرخودها لطیف تر هم شد تا حدی که در شیراز به یک شخصیت مهم با تخم مرغ حمله کردند و تاکسی حامل آن شخصیت را به قوطی قوزمیت شده تبدیل کردند. در مجموع از این حمله کاملا نرم می توانیم به قدرت مخرب سلاح تخم مرغ پی ببریم.

خودسرها برخلاف نظر فتنه گران، غرب زده ،خیانتکار ، جاسوس ،اصلا بصورت تشکیلاتی فعالیت نمی کنند و معمولا این موجودات با یافتن طعمه به شکل کاملا تصادفی دور هم جمع شده و بعد از حمله هم دوباره متفرق می شوند.

این موجودات اصلا اهل ریا و تبعیض نیستند و معمولا از هر فردی خوششان نیامد حالا هر رتبه و مقامی هم که داشته باشد بدون یک ذره تبعیض زیر رگبار تخم مرغ های شبیه پاره آجر می دهند، متاسفانه در این ایام ،روز به روز حملات خودسرها نرم تر شده تا حدی که در حمله چند روز قبل آنها به یک شخصیت مهم فقط به چند شعار که به تعبیری بوی اهانت میداد بسنده کردند و این نشان میدهد روزگار بی مروت  به خودسرهای چماق بدست هم رحمی نکرده است و از ان تاکسی له کن ها دیگر اثری نمانده است.

در پایان امیدواریم این موجودات هم به تغییرات و اصلاحات ژنتیکی خود در زمینه جنگ نرم و جنگ سخت همچنان ادامه دهند تا حدی که در اعتراض بعدی شاهد آواز خوانی و حرکات موزون آنها باشیم.


از تبار حماسه

خاطرات رزمنده هرمزگانی دفاع مقدس.

برای دهه شصتی های اهل بندرعباس، کوچه فرهنگ نماد و آلبوم کوچکی از همه رویدادهای آن ایام است. این محله همه جور آدمی داشت ، یک جورایی آدم هایش  سیاسی ترین کارنامه را در کل محلات شهر داشتند.خلاصه اینکه در همه ی رویدادهای دهه شصت رد پایی از اهالی این محله دیده میشود. البته یک کارنامه افتخار آمیز بزرگ نیز بر تارک این محله خودنمایی می کند و آن شهدا و رزمندگانی است که برخاسته از این کوچه برای همیشه جاودانه شدند.

سالها گذشته و حالا بازماندگان آن روزگار بی سروصدا با نسل  جوان این روزگار زندگی می کنند . پیرمرد خوش مشربی است سرگرم خرید از سوپر مارکت محله است که با دیدن اخبار موشک باران و انهدام تروریست های داعشی لبخندی روی صورتش ظاهر می شود و می گوید: خدا سردار سلیمانی رو حفظ کنه خیلی خاطرش برام عزیز هست.

صاحب فروشگاه به او اشاره می کند و می گوید: آقای  محمدرضایی از روز اول تا آخرین روز جنگ در جبهه بوده است.

با این تفاسیر گذشتن از کنار این رزمنده بندرعباسی ساده نیست چه اینکه بسیاری از این عزیزان چندان اهل گپ و گفت نیستند شاید که تصور می کنند منت شود یا اینکه مردم تصور کنند از سر غرور یا منفعتی و خلاصه به هر دلیلی این بزرگوران نجیبانه این روزگار سر در لاک تنهایی خود کرده با نسل جوان و زندگی های این دوره  خو گرفته اند.

اسحاق محمدرضایی دیگر آن مرد 28 ساله دهه شصت نیست حالا گرد پیری ظاهرش را تغییر داده است. وقتی لب به کلام می گشاید یاد شخصیت رزمنده مشهدی فیلم آژانس شیشه افتادم که گفت جنگ که شروع شد تراکتورم را توی ده گذاشتم رفتم جبهه وقتی از جنگ برگشتم تراکتور هم نداشتم .

این را نوشتم تا جوان ها بدانند که خیلی ها با همین نیت برای حفظ وطن به جبهه رفتند نه دنبال جاه جلال بودند نه برای مال و مقام رفتند. مثل اسحاق محمدرضایی که خیلی ساده بی تکلف می گوید؛ از سال 59 در جبهه بودم جنگ هم که تمام شد به خانه برگشتم .

محمدرضایی جسته و گریخته از دفاع مقدس می گوید از فرماندهانی همچون آقای نبی زاده یا شهید مولا پرست و شهید حاجبی برایم گفت و افزود: در ابتدا  بیشتر پذیرش ها برای حضور در جبهه توسط آقای نبی زاده و شهید مولاپرست صورت می گرفت و خوب یادم هست که جناب نبی زاده پسرم را به خاطر سن پایین پذیرش نکرد.

خوب یادم هست که در شروع جنگ بسیجیانی که از هرمزگان اعزام می شدند هنور تحت امر لشگر 41 ثارالله کرمان نبودند به همین خاطر به یگان های مختلف سپاه و حتی ارتش مامور به خدمت می شدند.

مثلا کسانی مثل شهید یعقوب دبیری نژاد از جمله این رزمندگان بودند که از طرف سپاه به کردستان اعزام شد و به شهادت رسید.

خلاصه اینکه شرایط به نحوی بود که در ابتدا  همه رزمنده های استان کنار هم نبودیم و به نظرم بعد از سال 62 یعنی با پایان عملیات بیت المقدس بود که بسیج هرمزگان زیر مجموعه لشگر 41 ثارالله کرمان قرار گرفت و رزمندگان استان در چند گردان در کنار هم قرار گرفتند.

اسحاق محمدرضایی  هشت سال جنگ راننده تدارکات بود وی با نقبی به خاطرات گذشته به عملیات پیروزمندانه بیت المقدس اشاره می کند و می گوید ؛ آن روزها راننده بهداری یکی از یگان های سپاه کرمان بودم و نزدیکی تنگه زلیجان فکه مستقر بودیم که اعلام شد باید خودم را به رزمندگان مستقر در سه راه حسینیه برسانم.

آن روز یک وانت سیمرغ تحویلم بود وقتی از اهواز رد شدم و به نزدیکی سه راه حسینیه رسیدم دژبان ها جاده اصلی گفتند منطقه هنوز کاملا پاکسازی نشده شما هم جاده ها را نمی شناسید ، بهتره که شب را در واحد پدافند نیروی هوایی که همان حوالی است استراحت کنید.

اما من زیر بار نرفتم و با خودم گفتم ماشین تدارکات را هر طور شده به خط می رسانم.خلاصه با رسیدن غروب بدون اینکه توقف کنم از سایت پدافند هوایی گذشتم و به نیت رسیدن به رزمندگان خط مقدم  جاده های خاکی مسیر عملیات را طی کردم اما هر چه میرفتم اثری از رزمندگان نبود.

با شروع آتشباری توپخانه خودی و فرا رسیدن شب دیگر از رفتن منصرف شدم و سیمرغ را با احتیاط با پشت خاکریزی پارک کردم و داخل ماشین به خواب رفتم.

اینقدر خسته بودم که حتی صدای شلیک توپ هم بیدارم نمیکرد. خواب عمیقی بودم که دیدم مردی از تبار بزرگان صدایم می کند و از من می خواست حرکت کنم .چندبار صدایم کرد.

با اضطراب از خواب پریدم فهمیدم خواب دیدم .سکوت وهم انگیزی منطقه را گرفته بود. به خودم دلداری دادم و  گفتم بچه ها ماشالله خیلی پیش روی کردند. اما باز نگران بودم و مدام به خوابی که دیده بودم فکر می کردم دست ?خر با احتیاط از  وانت پیاده شدم و از پشت خاکریز مشغول تماشای اطرافم شدم که یکباره به یک ستون 50 نفره از سربازانی که به عربی حرف میزدند مواجه شدم و تازه فهمیدم درست بغل گوش عراقی ها خواب رفته بودم.

خلاصه با احتیاط و یواش یواش از خاکریز دور شدم و به سراغ سیمرغ رفتم. این ماشین همیشه یک دردی داشت هر بار که می خواستم روشن کنم کلی ادا اطفار در می ?ورد. یک نگاه به آسمان کردم و گفتم خدایا بیدارم کردی حالا یه کاری کن من گرفتار این نامردها نشوم خلاصه و در کمال حیرت با تک استارت ماشین روشن شد، نمیخواستم به این راحتی گرفتار دشمن شوم ، اینقدر وضعیت ناجور بود که فرصت دور زدن نداشتم اینکه دنده عقب تخته گاز زدم به جاده حدود صد متری که دور شدم ماشین  داخل گودالی افتاد و شاه فنرهایش خورد شد همزمان باران تیر بود که از بالای سیمرغ رد می شد. خلاصه به هر فلاکتی بود از دست عراقی فرار کردم و به سنگر پدافند نیروی هوایی برگشتم. درجه داران پدافند که با دوربین دید در شب دشمن را  رصد می کردند از برگشتنم حیرت کرده بودند ، گفتند یک گردان عراقی اونجایی که بودی محاصره شده، رزمنده ها دیروز دشمن را قیچی کردند جاده تدارکاتی آنها بسته شده است.

روز بعد از رزمندگان پدافند هوایی خداحافظی کردم و برای تعمیر سیمرغ از مسیر جاده آسفالته اهواز به خرمشهر به طرف مرکز تعمیراتی حر متعلق به جهاد سازندگی که حوالی سه راه دارخوین بود حرکت کردم.

ظهر شده بود و مکانیک ها درگیر تعویض شاه فنر سیمرغ بودند که ناگهان ستون بزرگی از اسرای عراقی وارد کمپ موقتی که درست کنار تعمیرگاه جهاد بود وارد شدند.

با خوشحالی و کنجکاوی وارد کمپ موقت اسرا شدم. وقتی پرس جو کردم فهمیدم اینها همان یگان عراقی هستند که شب گذشته به طرفم شلیک کردند.

از مترجم ها خواهش کردم بپرسند چرا دیشب به طرفم شلیک کردند! سربازان عراقی  گفتند ، ما محاصره شده بودیم امیدی نداشتیم اینکه تصمیم گرفتیم همگی تسلیم شویم وفتی ماشین ایرانی را دیدیم با شلیک هوایی علامت دادیم که توقف کند و ما را به پشت جبهه منتقل کند، اما اصلا توفف نکرد و ما چند ساعت بعد با حمله کلاه سبزها اسیر شدیم.

بعدها فهمیدم یک گردان از تکاوران نیروی دریایی که برای پاکسازی وارد منطقه رزم شده بودند همگی آنها را اسیر کرده بودند.

محمدرضایی در پایان خاطراه اش  خنده کنان گفت؛ نمیدونم والا شایدم راست گفته باشند اما من که باور نکردم.

حیف است که فردا از راه برسد و تاریخچه مستندی از مجاهدت ها و تلاش رزمندگان هرمزگانی دفاع مقدس نداشته باشیم این امر خطیر اگرچه بصورت جسته گریخته به دفعات توسط رسانه های استانی انجام شده است اما سند جامعی وجود ندارد و این امر مهم بر گردن بخش های فرهنگی و رسانه ای استان است که با تشکیل تیم ویژه ای، تاریخ و نقش رزمندگان و شهدای هرمزگان در  دفاع مقدس  را تحقیق و پژوهش نموده و به شکل جامع منتشر نمایند.تا فردا چون رسد شرمنده نسل های بعد نشویم.

کاظم گلخنی.


طنز از تتلو تا زرشک پلو

 

هر چقدر تتلو در شکست رقیب روحانی اثر گذاشت به همان اندازه هم مشاهده تصاویر واقعی برخی از کاندیدهای خانم شورای شهر بندرعباس بر روی کاربران مجازی بندرعباس که شاهد تصاویر گریم شده آنها بودند تاثیر منفی گذاشت و آنچنان این تاثیر اثر گذار بود که حتی طفلی ها یک نفرشان هم رای نیاورد.

اینکه میگن فضای مجازی در انتخابات تاثیر می گذارد در بندرعباس هم تاثیر گذاشت منتها از اون لحاظ ، یک نمونه اش همین نشر تصاویر ذکر شده توسط آدم های ناشناس بود. البته این تلگرام یک تاثیر بزرگ دیگر ی هم در انتخابات شورای شهر بندرعباس داشت و عملا شمشیر دو لبه شد به حدی که بیشتر کاربران به جای توجه به  تصاویر ، استیکرها و شعارهای قشنگ نامزدهای عزیز به متن برخی به غیر از بوق های تبلیغاتی  توجه می کردند‌. و عمده حواسشان به قضیه رد صلاحیت ها و تایید شدن دوباره برخی از نامزدها بود. کاربران بندرعباسی با خواندن متن منتقدین از کسانی که به شکل گسترده مشغول عرضه برنج ، روغن و شام و نهار مفتی بودند عملا فاصله گرفتند و به اغلب آن ها رای ندادند و حتی چند نفری که کمترین تبلیغ میدانی را داشتند انتخاب کردند.

کاربران مجازی تلگرام با خواندن متن های انتقادی برخی از رسانه ها آگاهانه به عملکرد برخی از اعضای شورای قبلی نه گفتند و نصف آنها را کنار زدند.در شهر تبلیغات بسیار گسترده محیطی برخی متحیر کننده بود آدم فکر میکرد اینها با این همه خرج تبلیغاتی لابد برای ورود به مجلس اتحادیه اروپا در تکاپو هستند .

از نشر تراکت تا بنرهای غول پیکر از آوردن دکتر در وسط بازار روز برای ویزیت مفتی مردم تا توزیع مجانی دفتر نقاشی در بازار 22 بهمن از  عرضه شارج مجانی در حاشیه مراکز رای گیری تا آن همه غذای بسته بندی شده تاثیری برای برخی از نامزدها نداشت و خیلی ها در ستادهایشان شام و نهار آنها را نوش جان کردند موسیقی زنده را گوش کردند و خلاصه کلی تفریح کردند اما روز آخر حال آنها را گرفتند و به دیگری رای دادند.

تا چند روز قبل برخی ها با آن هم خرج و آن همه تبلیغ سوار بر خر مراد می تاختند و دلخوش به پیروزی با روش های سطحی بودند اما در عمل روز آخر و با نه مردم  از خرک کله پا شده به زمین خوردند ، تا بدانند که دیگر دوره رای جمع کردن با زرشک پلو با مرغ تمام شده است.