سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز تاریخی دلاوران دروازه قزوین و جاسوس انگلیسی

طنز تاریخی

دلاوران دروازه قزوین و جاسوس انگلیسی

گرما‌ و شرجی با تمام توان به بندرعباس حمله کرده و باز دم کولرها نفس شهر رادو دستی گرفته است. در محله اوضاع نیز به  روال سابق است و یک روز در میان مش معصوم(بانوی بسیار مسن و عصبی محله) الم شنگه ای به پا می کند که معمولا با کتک خوردن بغام ماجرا پایان می پذیرد.آن روز هم طبق معمول بغام از اداره به خانه باز می گشت که با مرد کهنسال غریبه ای روبرو شد، پیرمرد بی درنگ یک جفت سیلی محکم در گوش بغام نواخت سپس نگاهی به مش معصومه که از دور آنها را می پایید، کرد و همراه با اشاراتی گفت؛ عزیزم باز هم بزنم یا کافیه !! مش معصوم که از شدت خوشحالی سرگرم جفتک پرانی شده بود فریاد زد؛ بزن که خوب میزنی ، بزن که ی مدته بد جور رو اعصابه ، پیرمرد نیز در میان بهت بغام  چند چک دیگر نواخت و گفت؛ سلام، من بپ فاطکو هستم از محله بیتلاکم و قراره بعد از به تفاهم رسیدن با معصوم جون ازدواج کنیم!!! بغام دو دستی به سرش زد و گفت؛ای وای، همان یک دیوانه واسه این محله کافی بود. بپ فاطکو قصد داشت چک دیگری به صورت بغام بنوازد که ناگهان مشت محکمی به پوزه اش نواخته شد و مثل جنازه روی زمین ولو شد . بغام با حیرت به پدر همسرش ،رستم خان نگاه کرد و گفت؛ خدا به خیر کند که جمیع بلایا امروز در حال نزول است. رستم خان که به پیرمرد مهربون شهرت دارد حدودا نود ساله و بسیار خوش بنیه هست، اما تنها عیب فنی پدر کنیزو ابتلایش به بیماری الزایمر حاد است . رستم خان به همراه پسر کوچکش در مزرعه ای حوالی بندرعباس زندگی می کند و با حاد شدن بیماریش  معمولا به سالهای 1320 تا 1322که به دوره اشغال کشورمان توسط متفقین اطلاق میشود رجوع می کند ؛ به تعبیری خودش را در آن سالها می بیند.
پیرمرد مهربون نگاهی به لاشه بپ فاطکو کرد و گفت؛ جاسوس کثیف انگلیسی  خودش را به موش مردگی زده ، زود به تلگرام خانه برو به رکن دوم لشگر خبر بده یکی از جاسوسان ملکه نکبتی در نزدیکی طهران دستگیر شد . چاره ای نبود ، بغام هم حوصله جر و بحث نداشت از این رو با هم متانت همیشگی گفت؛ چشم قربان الان اطلاع می دهم.
رستم خان کشیده محکمی به گوش بغام نواخت و گفت؛ خیر ندیده دو لپی نون و نمک دولت تو قورت میدی اما بلد نیستی به افسر مملکت احترام بذاری ! بیچاره بغام که اشک در چشمانش جمع شده بود یواشکی به مش معصوم فهماند لاشه جاسوس را جمع کند و ببرد. خودش هم به نشانه احترام پاهایش را به هم چسباند و از مقابل یاور رستم خان دور شد.
شب از نیمه گذشته بود و بغام و کنیزو سرگرم بحث بودند؛ از آن سو کله «پسر بغام» در کنار پدربزرگش سرگرم تماشای فیلم نجات سرجوخه رایان بود که ناگهان پیرمرد دوباره از حالت طبیعی خارج شد و فریاد زد: سرجوخه چلمنگ سرجوخه چلمنگکدام گوری هستی ، زود با تلفن صحرایی خبر بده که دشمن از تنگه پاطاق رد شده و در حال پیشروی به سمت طهران هستند !! بغام طفلک که مستاصل شده بود رو به کنیزو کرد و گفت ؛ پدر جنابعالی فکر می کند این جا پاسگاه دروازه قزوین هست من هم سرجوخه هستم الان هم ارتش  انگلیس به فرماندهی ژنرال اسلیم در حال پیشروی به سمت تهران است! راستش را بخواهی این نصف شبی اصلا حوصله کتک خوردن ندارم. کنیزو اخمی کرد و گفت بعد از صد سال بابام اومده اینجا اما تو داری اوقات تلخی می کنی، باشه نرو خودم میرم خدمت یاور رستم ، طفلک داداشم دقیقا یازده ساله در نقش سرجوخه چلمنگ مدام در حال کتک هست، یاور رستم که با ناراحتی مرتب کف اتاق پذیرایی قدم میزد لگدی به طفلک کله زد و گفت؛ چخه حیوون ، ما نون واسه خودمون هم نداریم.طفلک کله که کاملا از اوضاع پدربزرگش اگاه بود چند زوزه بلند کشید و به سرعت به اتاقش فرار کرد. لحظاتی بعد کنیزو در حالیکه کلاهی به سرش گذاشته جلوی پدرش ایستاد و گفت؛ امر بفرمایید، یاور رستم خان که اشک از چشمانش سرازیر شده بود رو به سرجوخه خیالی کرد و گفت: الان خبر دادند که در تنگه پاطاق همه ششصد سرباز گردان قهرمان تا آخرین فشنگ جنگیدن و کشته شدند. تیپ ژنرال ویلیام اسلیم نابکار با تانک و توپ و طیاره بیشمار از کرمانشاه رد شده و به زودی به تهران می رسد، کنیزو گفت: حقیر در خدمت گذاری حاضرم . یاور نگاهی به دخترش کرد و گفت؛ کارشکنی کرده اند. مهمات مسلسل های میترالیس را  از عمد با مهمات مسلسل شصت تیر جابجا کرده اند. این خبط زیر سر جاسوس های انگلیسی هست. سروان سپس دستی به شانه سرجوخه کوبید و گفت؛ زود برو سرباز منگلی را بیاور.کنیزو هم به ناچار به سراغ همسرش رفت به آرامی بیدارش کرد و گفت؛ سرباز منگلی یاور میگه جاسوس های خارجی مهمات گروهان جابجا فرستادن تا دیر نشده باید ی کاری کرد!! بغام با ناراحتی از جایش برخاست و گفت: آخه مگه مرض دارین شما دیوانه ها چرا نمیذارید بخوابم بابا الان هفتاد ساله متفقین گورشون گم کردند.دقیقا همان لحظه چک محکمی به گوش بغام اصابت کرد. یاور رستم خان فریاد زد؛ دشمن همیشه بیدار است، یالله پسر تو باید همین امشب اسبت رو زین کنی بری ستاد لشگر و اون تیمسار نخجوان ترسو رو پیدا کنی و با یک کامیون مهمات مسلسل سنگین برگردی ، بغام بخت برگشته با اوقات تلخی از جایش برخاست اما سروان رستم که به عمق خطر پی برده او را با چند اردنگی به سمت حیاط بدرقه کرد .بدبختی اینجا بود رستم خان به روال طبیعی بر نمی گشت و اصرار داشت که سرباز منگلی به عنوان پیک ویژه محوطه یگان را ترک کند از این بغام بدبخت را به کوچه پرت کرد و گفت؛ ها ماشالله ، یادت نره بدون کامیون مهمات برنمی گردی ...
الان ساعت از 5 بامداد گذشته و بغام بخت برگشته در این شرجی دم صبحی به همراه چند گربه به در خانه اش چشم دوخته است تا مگر فرجی شود و فرمانده گروهان پیش قراول لشگر یکم به خواب برود و همسرش در را به رویش باز کند. خدا به این مرد مهربان صبر عطا کند.
نویسنده کاظم گلخنی

 


طنز...شهری برای همه

 


انشاء
 شهری برای همه

به نام خدا شهر بندرعباس به خاطر پیاده روهای تنگ و باریکش خیلی شهرت دارد به همین خاطر ما هر وقت از مدرسه تعطیل می شویم مستقیم وارد خیابانها می شویم اما این فقط مشکل افراد معمولی است و دردسر تردد افراد معلول خیلی پیچیده تر است به عنوان نمونه تنها چند پل ساده کوچک در مرکز شهر برای عبور معلولان درست کرده اند انگار که مثلا معلولان در بقیه نقاط شهر حق تردد ندارند. مادرم می گوید پیاده رو های  این شهر برای افراد سالم هم خطرناک است.چند روز پیش یک موتوری که در پیاده رو مشغول قیقاج (حرکات نمایشی) بود با مادر و مادربزرگم تصادف کرد که در این حادثه راننده موتور بر اثر شدت جراحات و کتکهایی که از بی بی جون نوش جان کرد راهی بیمارستان شد.

در بندرعباس مشکل معلولان فقط پیاده روهای عجیب و غریب شهر نیست و خیلی از فروشگاهها ، سوپرمارکت ها و مغازهای شهر طوری بنا شده اند که آدم سالم هم با صد تا سلام و صلوات می تواند داخلش شود دیگر معلول بنده خدا با ویلچرش که جای خودش دارد.وقتی از بابایم می پرسم که یک معلول چطور می تواند از روی پل های هوایی شهر عبور کند طفلک پدرم لبخندی میزند و جان به جان آفرین تسلیم می کند و می گوید ؛بچه تو به کلاه خودت بچسب که باد نبرد!!

.مشکل ورود معلولان به مراکز خرید سرپوشیده شهر هم مثل باقی مشکلات است و کسی جوابش را نمی داند که چطور معلولان کارهای روزمره خود را انجام می دهند. در این شهر حتی عابربانک مخصوص معلولان درست نشده و معلولان عزیز برای گرفتن پول و دیگر کارهای بانکی معمولا باید دست به دامن همراهان و مردم شوند ، آیا مشکل تردد معلولان حل می شود این سوال هم جواب ندارد.«آقا اجازه تمام شد»
معلم ؛ بچه تو چکار به مشکلات شهری داری !! این همه پیشرفت شده آن وقت تو مدام توی انشاهات داری سیاه نمایی می کنی !! یالله زود برو دفتر این بار دیگه تکلیفت روشن می کنم.

 


طنز یک روز گرم

 

یک روز گرم .......................

هوای بندرعباس آنقدر گرم شده  که دماسنج ها با خود سانسوری روی پنجاه درجه توقف کرده و تکان نمی خوردند. ساعت 2 بعد ظهر است و بغام  سوار تاکسی می شود.طبق معمول کولر تاکسی خراب است و راننده بعد از پاک کردن عرق سر و صورتش دستمال را روی بغام پرت کرد و گفت ؛ بیا خودتو رو خشک کن داداش!! بغام هم با تعجب دستمال آلوده را تو صورت راننده انداخت و همین باعث شد راننده کنترل تاکسی را از دست بدهد و با یک موتوری تصادف کند. معمولا در این وقت روز دیگر کسی حوصله پیدا کردن مقصر و کشیدن کروکی و دیگر قضایا نیست همین که راننده فهمید موتورسوار زنده است برایش بوقی زد و به راهش ادامه داد راننده سپس رو به بغام کرد و با عصبانیت گفت ؛ حیف خیلی گرمه وگرنه هم تو هم اون موتور سوار ابله رو زیر کتک له می کردم.دقایقی بعد بغام که از شدت گرما نای حرف زدن نداشت در آن آفتاب داغ خردادماه به زحمت دستش داخل جیبش کرد و یک اسکناس پنج هزار تومانی به راننده داد. اما طبق یک سنت معمول راننده پول خرده نداشت و به بغام گفت؛ شرمنده داداش، من خورده ندارم داداش بقیه اش حلال کن که دارم از گرما می پزم.هیچ بنی بشری داخل خیابان نیست. تمام مغازه ها بسته اند و بغام که از شدت گرما زبانش از دهانش بیرون زده به زحمت گفت: بفرمایید بروید .

در محله هم اوضاع به همین منوال است گرما و شرجی همه را به داخل خانه ها فراری داده است اما ناگهان در خانه مش معصوم باز شد و پیرزن به سرعت یک تورگ ،سطل آبی روی بغام ریخت و مشغول خندیدن شد . بغام که دیگر آزار و اذیت های پیرزن برایش عادی شده به راهش ادامه داد اما مش معصوم غرش کنان فریاد زد؛ ای بی چشم و رو من رو باش دلم سوخت دیدم از گرما داری جون میدی یک سطل آب خنک حواله ات کردم، برو که بعدا برات دارم .بغام ایستاد و گفت؛ پیرزن نادون همین الان موبایلم خیس آب شده تمام مدارکم خیس کردی ، آخه چرا اینقدر مردم آزاری می کنی!! لحظه ای بعد چند سگ که از شدت شرجی و گرما از خود بیخود شده اند به داخل خانه پیرزن هجوم بردند.بغام که از دیدن سگها به وجد آمده  با نفس های آخرش به راهش ادامه می دهد و به خانه اش می رود.مش معصوم هم با سگ های که از شدت گرما دیوانه شده اند وارد جنگ می شود و بعد از کلی درگیری آنها را بیرون می کند. سرانجام جسد بغام به خانه می رسد مرد بیچاره که نای راه رفتن ندارد رو به همسرش کرد و گفت تو رو خدا این کولر وا مانده روشن کن کنیزو هم حال روزی بهتری ندارد آهی کشید و گفت؛ کاش همون اداره میموندی لااقل بیوه نمی شدم . بغام که متوجه قطعی برق شده دو دستی توی سرش زد و کف اتاق بیهوش شد . ساعتی بعد برق وصل می شود مرد بدشانس محله به حمام می رود و در زیر باد کولر به خواب می رود.بدین ترتیب یک روز دیگر در تابستان گرم بندرعباس در حال گذر است

 


طنز تاریخی ...گرگ های فین

 

 

گرگ های فین


 ..................

.بشدت درگیر درس و امتحانات بودم که دایی مراد منزل خواهرش آمد و با دیدن تبلت و کامپیوتر و باقی لوازم اتاقم آهی کشید و گفت پس محض همین دایی رو فراموش کردی ! گفتم نه دایی جان ، الان فصل امتحانات هست یک لحظه غافل بشم بیچاره میشم، انشالله در آینده خدمت میرسم.دایی مراد نشست کنارم بعد هم مادرم قلیونی چاق کرد گذاشت جلوی برادرش؛ دیگه فهمیدم قید امتحان فردا رو باید بزنم. خلاصه مشغول پذیرایی از پیرمرد بودم؛ اونم چسبیده بود به قلیونش هی پک میزد.همون موقع یکی با نی قلیون تو سرم زد و گفت اگه بفهمی امثال من چطور درس خوندن شاخ در میاری!! دایی به مخده تکیه داد و ادامه داد: دقیق نمیدونم سنه یک بود سنه یک و بیست پنج صدم بود من و شعبون و کاووس با هم میرفتیم مدرسه دولتی «بدر»  (مدارس بدر اولین مدارس دولتی ایران بودند که در سال 1305 در شهرهای زیادی از جمله فین هرمزگان مشغول فعالیت شدند) .القصه نداری و قحطی و دوری راه مدرسه همه و همه باعث شده بود یک بچه دوازده ساله شبیه یک موش به نظر بیاد. با این  توصیف دایی جون زیر خنده زدم و گفتم: نکنه مدرسه موشها میرفتی! پیرمرد لبخندی زد و گفت: منزل پدرم در روستای نزدیک فین بود واسه همین مجبور بودم روزی بیست کیلومتر راه برم تا مدرسه برسم با این حال کاووس که اعیان زاده بود گاهی با خرش منو هم به مدرسه می رسوند. البته مصیبت اصلی موقع برگشتن بود .ظهر که می شد بچه ها هرکدوم بقچه هاشون وا می کردن، تقریبا غذای همه یک شکل بود ، خوراک بیشتر بچه ها نان خالی بود!! گاهی هم نان خرما یا نان و سبزی بود. بعد از ناهار دوباره داخل کلاس میرفتیم و تا غروب درس می خواندیم . برای ما که راهمان دور بود ،برگشتن به خانه آنهم در آن تاریکی مصیبت بود.

 خنده کنان گفتم دایی شما که اهل ده بودی آخه از چی می ترسیدی!! پیرمرد پک محکمی به قلیونش زد و گفت؛ تو نمیدونی وقتی یک بچه دوازده ساله تو ظلمات شب گله گرگ ها رو می بینه چند بار خودش رو خیس می کند. دایی ادامه داد؛ یادمه یک روز غروب من و شعبون مثل همیشه دو تایی  از مدرسه به خانه بر می گشتیم هوا  که کم کم تاریک شده بود که ناگهان چند تا گرگ گرسنه از بلندی تپه ها به سمت کوره راه سرازیر شدند. دیگه قدم زدن با دریده شدن تفاوتی نداشت اینکه شیون کنان مشغول دویدن شدیم!!طفلک شعبون که کمی چاق تر بود مدام بمن فحش می داد و می گفت؛ هوی مراد نامرد یواش تر بدو تا منم بهت برسم. القصه آنقدر دویدیم تا به کاووس و خرش رسیدیم و بی مقدمه سوار الاغ شدیم.  خر بدبخت که از دیدن گرگ ها وحشت کرده بود با اون همه مسافری که سوارش بود نعره کنان مسیر کوهستانی را طی می کرد دیگه گرگها به چند قدمی ما رسیده بودند که یهو کاووس رو به من و شعبون کرد و گفت؛ گرگ از آتش میترسه من با خودم کبریت دارم .راه و چاره بهتری نبود اینکه با ترس و لرز از خر پایین پریدیم و مشغول روشن کردن بوته خاری شدیم که ناگهان دسته گرگها از راه رسید، از همه طرف محاصره شدیم.طفلک شعبون مدام خر کاووس به گرگها نشون میداد و می گفت؛ گرگهای بیشعور این خر نفهم بخورید تو رو خدا ما رو نخورید خر کاووس رو بخورید. کاووس هم که بوته خار به آتش کشیده بود از حرفهای شعبون به خنده افتاد و فریاد میزد: فضول باشی تو چیکار به خر ما داری بعد هم فریاد زد: هوووی گرگها ها شعبون رو بخورید!! در این بین گرگ های زبون نفهم که از دیدن آتیش کمی ترسیده بودند کمی عقب کشیدند همین باعث شد تا شعبون دست به سنگ بشه؛ توی ده ما هیشکی مثل شعبون با سنگ قلاب هدف نمیزد،در این زمینه استاد بود. القصه شعبون با ترس و لرز سنگ گرد و بزرگی برداشت یک یا علی گفت و پرت کرد همون لحظه صدای زوزه گرگی بلند شد بعد هم صدای شلیک تفنگی به گوش رسید.کاووس با خوشحالی میرشکار ده رو نشون داد و در حالیکه از خوشحالی اشک می ریخت به سمت گرگ های فراری سنگ پرت کرد. 

آن شب کرمعلی میرشکار ده سه تا از گرگ ها را نفله کرد. بعدها کدخدا دستور داد  میرشکارها برای حفظ جان محصلین، گرگهای منطقه را شکار کنند.خلاصه دایی جان آن سالها ما با این سختی زحمت درس می خوندیم. حالا پاشو بشین درست بخون من دیگه باید بروم.

 


طنز بغام در نبرد داعش

 

بغام در نبرد سایه ها




شب شده و مرد مهربان محله در حال برگشتن به خانه بود اما محله باز هم در شرایطی بحرانی فرو رفته بود این را از صدای عربده مش معصوم و تجمع اهالی راحت قابل حدس زدن بود.در این گیرودار دایی مراد که لیستی بدستش بود نزد بغام رفت و گفت لطفا نوع سلاح و محل خدمتتان را بنویسید؟ بغام با تعجب کاغذ را از دایی مراد گرفت و با حیرت مشغول خواندن شد، در ردیف اول تقاضا نامه اسم مش معصوم به چشم می خورد که تقاضای مسلسل سنگین کتلینگ چهار لول آپاچی را کرده بود!! بغام با حیرت گفت: چه خبره، باز چه گندی زدین ،باز شما اجامر و اوباش چه دسته گلی به آب دادین !! همان وقت مش معصوم که یکدست لباس رزم پوشیده بود چک بسیار محکمی به گوش بغام نواخت، شدت ضربه به حدی بود که فضانوردان ایستگاه فضایی میر آن را ثبت کردند. بیچاره بغام که به شکل گوجه فرنگی له شده ای به نظر می رسید همه توانش را جمع کرد فریاد زد؛ پیرزن دیوانه هزار بار گفتم اول دلیلی بیاور بعد مردم رو منهدم کن، آخر چه مرگت شده!؟ پیرزن همیشه عصبانی محله گفت: مردک نفهم تو الان یک سرجوقه بیشتر نیستی  و دلم سوخت گفتم آجودان ستاد فرماندهی بشی !! بغام که از حرفهای مش معصوم سر در نیاورده بود رو به دایی مراد کرد و گفت؛ چی شده درست توضیح بده ماجرا از چه قرار است. دایی مراد گفت؛ گویا دیشب چند نفر از طریق پشت بام  وارد حیاط برخی از همسایه ها شده و هر چه دیده اند از آفتابه و سطل آشغال بگیر تا دمپایی ها را دزدیده اند!!



دایی مراد ادامه داد؛ مش معصوم معتقد است این سرقت کار داعش است و باید این بار که آمدند منهدم شوند ،به همین خاطر ستاد جنگ های نامنظم محله را الساعه تشکیل داد.بغام آهی از سر تعجب کشید و فریاد زد این چه مسخره بازی در آوردین آخه داعش کدام گوری بود، پیرزن دیوانه چرا مردم را به وحشت میندازی!! این ها کار یک مشت معتاد آفتابه دزد هست. به دستور مش معصوم  مرد بیچاره را در کسوت ستون پنجم دشمن به سرعت دستگیر و در انباری منزلش تحت بازداشت قرار دادند.بیچاره بغام که از دست رفتارهای مش معصوم و اهالی زود باور به تنگ آمده بود چند بار تقاضای بخشش کرد اما از جانب قضات دادگاه صحرایی رد شد. شب فراسیده بود و سکوت محض تمام محله را فرا گرفته بود، در آن تاریکی دهها نفر از اهالی با امادگی  و استتار کامل بر روی پشت بام ها مخفی شده بودند. که ناگهان (کله) پسر بغام با علامت دست، داعشی ها را که از روی دیوار خانه مش معصوم سرگرم بالا رفتن بودن به اهالی نشان داد.نبرد سختی در گرفت و اهالی هر چه دم دستشان داشتند به سمت داعشی ها پرت کردند، در این میان مش معصوم غرش کنان کپسول گازی روی دست بلند کرد و در میان حیرت همگان به سمت فرمانده گروه داعشی پرت کرد. لحظه ای بعد دشمن که منهدم شده بود تسلیم شد و اهالی مشغول شمارش اسرا بودند که با تعجب با جسم نیمه جان اکبر شیره ای پسر معتاد مش معصوم روبرو شدند.طفلک مش معصوم که بشدت خجل شده بود گریه کنان جسد اکبر را زیر بغل زد و به خانه رفت . اهالی هم شرمنده تر از گذشته به سراغ بغام رفتند و از اینکه مدام با زود باوری  گول مش معصوم را می خورند عذرخواهی کردند.کنیزو معتقد است بغام قلبی از طلا دارد و اهالی را همیشه می بخشد  .