سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز یک روز گرم

 

یک روز گرم .......................

هوای بندرعباس آنقدر گرم شده  که دماسنج ها با خود سانسوری روی پنجاه درجه توقف کرده و تکان نمی خوردند. ساعت 2 بعد ظهر است و بغام  سوار تاکسی می شود.طبق معمول کولر تاکسی خراب است و راننده بعد از پاک کردن عرق سر و صورتش دستمال را روی بغام پرت کرد و گفت ؛ بیا خودتو رو خشک کن داداش!! بغام هم با تعجب دستمال آلوده را تو صورت راننده انداخت و همین باعث شد راننده کنترل تاکسی را از دست بدهد و با یک موتوری تصادف کند. معمولا در این وقت روز دیگر کسی حوصله پیدا کردن مقصر و کشیدن کروکی و دیگر قضایا نیست همین که راننده فهمید موتورسوار زنده است برایش بوقی زد و به راهش ادامه داد راننده سپس رو به بغام کرد و با عصبانیت گفت ؛ حیف خیلی گرمه وگرنه هم تو هم اون موتور سوار ابله رو زیر کتک له می کردم.دقایقی بعد بغام که از شدت گرما نای حرف زدن نداشت در آن آفتاب داغ خردادماه به زحمت دستش داخل جیبش کرد و یک اسکناس پنج هزار تومانی به راننده داد. اما طبق یک سنت معمول راننده پول خرده نداشت و به بغام گفت؛ شرمنده داداش، من خورده ندارم داداش بقیه اش حلال کن که دارم از گرما می پزم.هیچ بنی بشری داخل خیابان نیست. تمام مغازه ها بسته اند و بغام که از شدت گرما زبانش از دهانش بیرون زده به زحمت گفت: بفرمایید بروید .

در محله هم اوضاع به همین منوال است گرما و شرجی همه را به داخل خانه ها فراری داده است اما ناگهان در خانه مش معصوم باز شد و پیرزن به سرعت یک تورگ ،سطل آبی روی بغام ریخت و مشغول خندیدن شد . بغام که دیگر آزار و اذیت های پیرزن برایش عادی شده به راهش ادامه داد اما مش معصوم غرش کنان فریاد زد؛ ای بی چشم و رو من رو باش دلم سوخت دیدم از گرما داری جون میدی یک سطل آب خنک حواله ات کردم، برو که بعدا برات دارم .بغام ایستاد و گفت؛ پیرزن نادون همین الان موبایلم خیس آب شده تمام مدارکم خیس کردی ، آخه چرا اینقدر مردم آزاری می کنی!! لحظه ای بعد چند سگ که از شدت شرجی و گرما از خود بیخود شده اند به داخل خانه پیرزن هجوم بردند.بغام که از دیدن سگها به وجد آمده  با نفس های آخرش به راهش ادامه می دهد و به خانه اش می رود.مش معصوم هم با سگ های که از شدت گرما دیوانه شده اند وارد جنگ می شود و بعد از کلی درگیری آنها را بیرون می کند. سرانجام جسد بغام به خانه می رسد مرد بیچاره که نای راه رفتن ندارد رو به همسرش کرد و گفت تو رو خدا این کولر وا مانده روشن کن کنیزو هم حال روزی بهتری ندارد آهی کشید و گفت؛ کاش همون اداره میموندی لااقل بیوه نمی شدم . بغام که متوجه قطعی برق شده دو دستی توی سرش زد و کف اتاق بیهوش شد . ساعتی بعد برق وصل می شود مرد بدشانس محله به حمام می رود و در زیر باد کولر به خواب می رود.بدین ترتیب یک روز دیگر در تابستان گرم بندرعباس در حال گذر است