سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز تاریخی دایی مراد و کاروان قاچاق

 

دایی مراد و کاروان قاچاق ........



 



.دوباره دلم واسه دایی جون و حکایت های شیرین تاریخی که تعریف می کند تنگ شده است از این رو  دیروز ظهر  خدمت دایی رفتم. پیرمرد این روزها  در حال نوشتن خاطرات خدمت سربازیش هست اینکه بد نیست گاهی احوالی از آن ایام گرفته و از تاریخ درسی بگیریم. طبق معمول همیشه پیرمرد سرگرم کشیدن قلیون بود  و با ز هم طبق معمول با چوب قلیونش یکی  زد  توی سرم و گفت؛ شنیدم حرفهای منو می بری تو روزنامه چاپ می کنی !! اگه بفهمم این خبط رو کردی میذارمت توی  آتیش گردان که پرت بشی سمت کوههای زندان ( کوههای زندان حوالی شمیل و نیان است) با ترس لرز گفتم؛ نه دایی اینها همش توطئه یک عده دلواپس تاریخی هست شما نگران نباشید.  دایی یهو با چوب قلیون کوبید تو سرم گفت؛ من اجازه نمیدم قصه ام چاپ کنی یالله پورسانت منو بده وگرنه آتیشت میزنم. القصه با هزار بدبختی و دادن صد هزار تومان پول نقد بالاخره دایی کوتاه آمد و گفت؛ این پول نیم کیلو تنباکو برازجونی هم نمیشه اما فعلا به عنوان پیش پرداخت قبول می کنم. پیرمردحبه قندی را انداخت تو استکان چایی چند فوت محکم داد به چایی داد و هورت هورت سر کشید و گفت؛ دایی نمیدونم سنه یک بود نمیدونم یک بیست و پنج صدم بود من بودم و مرحوم شعبون  و کاووس خدابیامرز و سرجوقه قیطاس توی پاسگاه داشتیم از بیکاری قطور بازی می کردیم (نوعی بازی که با ریگ انجام می شود) ، که یهو پیک سواری از طرف نظمیه بندرعباسی آمد و گفت چه نشستین که یک کاروان شتر پر از جنس قاچاق از بغل شهر رد شده و داره میاد سمت گردنه گنج!! سرجوخه قیطاس که خیلی مرد طماعی بود فوری پیک نظمیه رو راهی کرد و با یک برپای محکم  همه را آماده رفتن کرد.



القصه ما چهار نفری هر کدام برنو بدست قطار فشنگ حمایل کرده سواره رفتیم سمت گردنه و اونجا برای گرفتن قاچاق چی ها کمین زدیم.دایی پک محکمی به قلیونش زد و ادامه داد؛هوا رو به  تاریکی  میرفت که سر و کله کاروان شترها پیدا شد  . ما که به آرومی سرگرم کشیدن گلنگدن و نشانه گیری بودیم در کمال تعجب متوجه شدیم سرجوخه قیطاس از کمین بیرون زده و رفته با سر دسته قاچاق چی ها خوش و بش می کند، راستش دایی خیلی بهم زور آمد ؛ خواستم این شریک دزد و رفیق قافله رو با ی تیر نفله کنم که یهو کاووس که سرباز باسوادی بود گفت: دست نگه دار ببینم چه پیش میاد، چند دقیقه بعد سرجوخه با ی خورجین مخمل دوز خیلی نفیس که سرش دوخته بودند برگشت و گفت؛ مثل بچه آدم بزارید بندگان خدا بروند دنبال کارشان من هم قول می دهم به هر کدامتان ده سکه اشرفی بدم. راستش اسم اشرفی که وسط آمد من و شعبون بدجور وسوسه شدیم که ناگهان کاووس سمت کاروان نشونه رفت شروع به شلیک کرد، طوری این جوان در تیراندازی ماهر بود که اکثر شترها بارهاشون انداختند ‌فرار کردند. بلوایی به پا شده بود که بیا و بین ، قاچاق چی ها مدام فحش می دادند و فرار می کردند، بعضی هم زیر دست پای اشترها  له و لورده شدند، دست آخر کاروان قاچاق به همت کاووس اون سرباز پاکدست تارومار شد.



با تعجب گفتم : سرجوخه قیطاس هیچ کاری نکرد؟ دایی خندید گفت؛ اگه هم می خواست کاری کنه جراتش رو نداشت ،چون ما هم رفتیم کمک کاووس و همه کاروان ضبط کردیم و بردیم پاسگاه تحویل استوار عقابی دادیم.دایی مراد خنده بلندتری سر داد پخ پخ کنان گفت؛ لابد فکر کردی سرجوخه قیطاس پول دار شد!! نه دایی جان ، توی اون خورجین فقط چند کیلو جو بود!! سرجوخه طماع توی راه برگشتن  با سرنیزه خورجین رو پاره کرد و در میان خنده های سربازان پاسگاه فقط چند کیلو جو نصیبش شد.آره دایی عاقبت طمع کاری همین است

کاظم گلخنی.

 


طنز تاریخی . دایی مراد و جنگ دوم جهانی

 

طنزتاریخی

 دایی مراد و جنگ دوم جهانی

چند روز پیش رفتم خدمت دایی مراد ،پیرمرد خیلی راحت زیر باد سرد کولر به بالشتی تکیه داده بود و طبق معمول قلیون لنگه ای می کشید ، البته گاهی هم نگاهی به کتابش می کرد.با ورودم به اتاقش بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت ؛بیا دایی بتمرگ که خیلی به موقع اومدی، دارم درباره سال قحطی بندرعباس تحقیق می کنم .نشستم خدمتش گفتم: دایی جان حالا چه کشف مهمی کردی که این قدر اصرار داشتی زود خدمت برسم! طبق معمول یکی با چوب قلیون کوفت توی سرم و گفت ؛آخه حلزون چرا همه چی را سرسری می گیری ،مگه تاریخ شوخیه که مسخرش می کنی، همین دیروز اخبار تلوزیون نشون میداد کل سران کشورهای اروپایی در سالگرد جنگ دوم جهانی شرکت داشتند، اما حتم دارم هنوز خیلی ها نمی دونند تو این جنگ لعنتی چه بلایی سر مردم این مملکت اومد!!

پیرمرد دوباره با چوب قلیونش زد تو سرم و گفت: این رو محض محکم کاری زدم بلکه وسط حرفهام نپری و سوال الکی نکنی!! بی سر و صدا و خموش، با حرکت دست به دایی فهماندم کلاس تاریخش را شروع کند.دایی که طفلک هم صحبتی ندارد از این اوضاع بشدت راضی شد بعد هم پک محکمی به قلیونش زد و گفت؛ سنه بیست بود نمی دونم یا بیست و یک من و مرحوم کاووس  و مرحوم شعبون توی پاسگاه نزدیک گردنه گنج خدمت می کردیم .بعد هم پخ پخ کنان خندید و گفت؛ راستش دایی خدمت هر سه نفرمون تموم شده اما از گشنگی و قحطی جرات نمی کردیم برگردیم ده ، برای همین هر از گاهی سه نفری می ریختیم رو سر استوار عقابی، کتکش می زدیم، اونم بعد از کلی فلک کردن و بازداشت نفری یک ماه اضافه خدمت  برامون رد می کرد. دیگه بنده خدا بعد یک مدت از قضیه مطلع شد و فهمید چرا دعوا راه میندازیم!! به همین خاطر بدون اینکه بفهمیم خودش برامون پاپوش بزرگی درست کرد و نفری شش ماه اضافه خدمت به کل پاسگاه که پنج تا سرباز بیشتر نداشت تقدیم کرد. اون شب تا صبح از خوشحالی خوابمون نبرد!! هی با مرحوم شعبون و کاووس  ور زدیم . کاووس خدا بیامرز دیپلم وظیفه بود خیلی با سواد بود. می گفت علت قحطی مملکت،به خاطر حضور ارتش های انگلیس، آمریکا و شوروی در کشور هست و این طور که شنیده تمام گندم و غله مملکت رو با قیمت خوب خریدن اینکه دولت نمی تونه آرد نانوایی ها را تامین کند. شعبون هم قسم می خورد می گفت دیده که مردم دهات اطراف از گشنگی از ملخ و علف بیابون هم نگذشتند.

راستش این بار محو داستان دایی مراد شدم بدون اینکه حرفی بزنم فقط با تکان دادن سرم حرفهای دایی تایید می کردم اما باز پیرمرد گه گاهی چوب قلیون تو سرم می کوفت و می گفت پیشگیری بهتر از درمان است ،اینها را میزنم یک وقت هوس بی موقع پریدن توی خاطراتم نداشته باشی !! القصه یک روز استوار عقابی خبر داد که چند خیر فینی جمع شدند و یک کامیون خرما آماده کردن که بفرستند برای روستاهای قحطی زده اطراف شیراز اینکه به واسطه ناامنی و حضور دزدان قطاع الطریق شما سه تا سرباز باید کامیون رو تا رسیدن به مقصد همراهی کنید. تو اون سالها راهزنی دوباره باب شده بود و اوضاع آنقدر خراب شد که برخی از راهزن ها واسه خودشون اسم و رسمی در کردند. حتی مهر و نامه داشتند!! با تعجب گفتم مهر و نامه!! پیرمرد دود قلیونش رو  مثله این جوانهای جلف توی کافی شاپ ها حلقه حلقه ای از دهانش بیرون داد و گفت؛ بله مهر داشتند. اون سالها بندرعباس از نظر حیث بندری رشدی نداشت اینکه کامیون ها بیشتر می رفتند سمت بندر آبادان و خرمشهر، البته هر از گاهی کامیونی به بندرعباس می رفت که اگه گرفتار اوضاع خراب گردنه گنج نمیشد باید شانس می آورد گیر دزدها نیوفته ، دزدها معمولا آزاری به راننده نمی رساندن فقط تمام بار کامیون را غارت می کردن بعد هم براینکه مقامات به راننده شک نکنند یک دستخط می نوشتند که فلان دزد این محموله را به چنگ آورده و زیرش هم مهر می کردند!! القصه مریدی که شما باشی دایی جان ، روز بعد یک کامیون ماک سوسماری  که از فین خرما بارگیری کرده بود رسید به پاسگاه ژاندرمری ، من و خدابیامرز شعبون و کاووس سوارش شدیم . کامیون کهنه و لکنته آروم آروم با احتیاط گردنه رو طی می کرد ما هم دل تو دلمان نبود. البته همون ابتدای راه کاووس پلتیکی زد هر سر نفرمان رفتیم قسمت بار کامیون مخفی شدیم. خلاصه کامیون آخرین سربالایی گردنه را تموم کرد و وارد دشت فورگ شد که یهو سرکله دزدهای مسلح از دور نمایان شد. چهار تا مرد مسلح که سر و صورتشون بسته بودند پریدن وسط جاده جلوی کامیون گرفتند. ترس بر وجودم حاکم شده بود جرات تکان خوردن نداشتم آنقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمیکرد  که یهو کاووس خدابیامرز چک محکمی بهم زد و گفت گلنگدن بکش تا نگفتم شلیک نکن، دستور این سرباز مثل پتک به سرم خورد به خودم گفتم ای کریم تیر ناحق خورده... شدی سرباز که مال مفت دولت کوفت کنی ، پس کو اون غیرت و مردانگیت !! که یهو سارقین مسلح در عقب کامیون باز کردند همزمان کاووس فریاد زد؛  دست ها رو سر ، اما من که گیج شده بودم فوری شلیک کردم ،  دیگه امان ندادیم هر سه نفری هی شلیک می کردیم. با اضطراب گفتم؛ آخرش چی شد؟ گفت ؛ دیگه غروب شده و باد خنکی از سمت فورگ می آمد، من و شعبون و کاووس همین جور مات مبهوت به جسد دزدها خیره شده بودیم اون روز مهر و کاغذ فرمون خان یواشکی از کنار جاده  برداشتم. بعد هم مردم دهات اطرف آمدن اجساد بردند پاسگاه ما هم با کامیون رفتیم شیراز بار خرما را توی مسجد دروازه کازرون تحویل دادیم. دیگه بعد یازده روز مسافرت خورد و خسته برگشتیم پاسگاه ، دایی مراد مهر دزد بزرگ فرمون  خان نشانم داد و گفت؛ ما سه تا سرباز هیچ وقت حرفی از اون وقایع نزدیم اما ی روز استوار عقابی با یک نامه آمد پاسگاه و گفت؛ نظر به شجاعت بی نظیر شما سربازان وطن طبق اوامر فرماندهی همه اضافه خدمت های شما سه سرباز بخشیده شد و از هم اکنون غیر نظامی هستید بعد هم خنده معنی داری زد و ادامه داد:اگه زنده بودید یک ماه دیگه برید بندرعباس تصدیق پایان خدمتتون تحویل بگیرید. دایی هم خنده بلندی کرد و گفت : این اتفاق باعث شد به زندگی واقعی برگردیم و مثل همه مردم کار و تلاش کنیم . قحطی هم زیاد عمری نداشت و چند ماه بعد کم کم آثارش از بین رفت.

«طبق آمارها و تحقیقاتی که اخیرا صورت گرفته این قحطی که نتیجه سیاست غلط آمریکا و متفقین بود باعث مرگ حدود پنج تا هشت میلیون ایرانی شد»

 


طنز بغام و یکر روز تعطیل

 

برای خیلی ها روز جمعه یعنی استراحت اما این قضیه برای بغام اندکی متفاوت است.آن روز هم دوباره در اوج گرما و شرجی ظهر، برق محله قطع شد . او که از این وضع بشدت عصبانی شده بود فریاد زد ؛ ای خدا آخر گناه ما چیه ، چرا فقط برق این محله می رود !! لحظاتی بعد مشتی معصومه در خانه را به صدا در آورد، پیرزن که از شدت گرما صورتش کبود شده بود بی مقدمه مشت محکمی به صورت بغام نواخت و گفت؛ یک زحمتی بکش زنگ بزن اتفاقات برق ،بیایند این بدبختی هر روزه ما را درست کنند!! بغام که از شدت ضربه تقریبا بیهوش شده بود ناله کنان ؛گفت؛ آخه پیرزن نفهم ،دیگه چرا مشت میزنی ! مشتی معصومه در حالیکه دور میشد گفت؛ حدس زدم شاید زنگ نزنی، اینکه نقدا زدمت تا حتما زنگ بزنی !!با آمدن ماموران اتفاقات، مرد معتمد محله،  با احترام و اکرام همیشگی رو به آنها کرد و گفت ؛دوستان خسته نباشید ،بنده یک ساعت قبل زنگ زدم خدمتتان اما حضرات الان تشریف آوردید! مسئول کارگران  با خونسردی گفت :برای تمام شهر بندرعباس فقط سه خودرو اتفاقات برق در نظر گرفته ان اینکه با این کمبود نیرو، ما معمولا تا مشکل قطع برق یک محله رو حل نکنیم نمی توانیم به محله دیگری برویم!! بغام گفت؛ تجهیزات برق محله پوسیده ؛ دزدها هم مدام سیم می دزدن ،شما هم وصله پینه می کنید و می روید اینکه مجددا برق قطع می شود!! یکی از ماموران گفت اتفاقا تجهیزات قدیمی اصل هستند از این تجهیزات  چینی بهتر کار می کنند ضمن اینکه فشار بار مصرف وقتی زیاد می شود معمولا برق محلات  قطع می شود .مامور دیگری هم گفت: مشکل سیم دزدی که دیگر اپیدمی شده همه جا این معضل هست و هنوز چاره ای برایش نیافته اند.بغام رو به ماموران کرد و گفت: منظورم اینه که آیا مثلا این قطعی های مکرر برای همه ی شهراست یا فقط بخت از ما برگشته ! یکی از ماموران که سرگرم بالا رفتن از تیر برق شده بود گفت؛ بله همه محلات مثل هم است و در این زمینه هیچ تبعیضی وجود ندارد !! ساعتی بعد بغام در حمام  سرگرم دوش گرفتن بود که این بارآب قطع شد و مرد بدبخت با سروکله پر از شامپو از حمام خارج شد، باز هم در خانه به صدا درآمد. مشتی معصومه دوباره مشت محکمی به دهان بغام زد و گفت: کامیون احمد مرغی زد لوله آب وسط کوچه رو شکست منم زدم احمد مرغی رو شکستم حالا  زود زنگ بزن اتفاقات که اصلا اعصاب ندارم . طفلک بغام که از شدت درد به خودش می پیچید نگاهی به مش معصومه کرد و گفت: قبلا چک میزدی آخه چرا یهو تغییر کاربری دادی !! مش معصومه در حال دور شدن گفت: اگه قراره توی این طنزها همش من نقش منفی بازی کنم میخوام شدت عمل بیشتری نشون بدم !! ساعتی بعد ماموران اتفاقات آب سرگرم کندن تنها تکه آسفالت سالم محله شدند.بغام که از این وضع بشدت ناراحت بود رو به ماموران کرد و گفت؛ دوستان خسته نباشید ،الان متاسفانه مدتهاست این قضیه شکستن لوله های اصلی آب محله تکرار شده اما عملا هیچ اقدامی جهت نوسازی شبکه آب نشده است!! یکی از ماموران خنده بلندی سر داد و گفت؛چقدر لهجه این یارو افتضاحه !! مامور دیگر گفت؛ برو داداش بزار کارمون برسیم ،این مسائل به ما مربوط نمیشه باید بری با مدیران اداره حرف بزنید.هنوز ساعتی از ماجرای شکستن و تعمیر لوله آب نگذشته بود که شهین خانوم جیغ زنان به نزد بغام رفت و گفت؛ ای وای بغام بدبخت شدم مش معصومه دیوونه همچی زده تو سر شوهرم که به کل به حالت اغما رفته !! زود بیا بلکه خواست وصیتی چیزی بکنه بنویسی، این ارث حق منه سهم منه عشق منه !!! طفلک بغام ساعتی گرفتار به هوش آوردن احمد مرغی بود دست آخر هم اکبر شیره ای قرص مرموزی به داخل دهان مروغ فروش محله انداخت و گفت: دیگه نگران نباشید الان با شادمانی فعال می شود!! دقایقی بعد احمد مرغی با خوشحالی به هوش آمد الان هم در زمینه کوچکی جثه تیراناسورها،  گونه وحشی دایناسورها با مرغ هایش سرگرم تبادل نظر شده است !! بغام که از این همه بدبختی روز جمعه دلش گرفته بود دیگر حوصله تعقیب و مجازات اکبر شیره ای را نداشت، اصل زنده ماندن احمد مرغی بود دیگر دیوانه یا عاقل بودنش خیلی مهم نبود. هوا تاریک شده بود و مرد بیچاره قصد استراحت داشت که ناگهان صدای مهیبی کل محله را برداشت. این بار چند کارتن خواب  در زباله دانی محله با تعدادی سگ و گربه بر سر یک کیسه زباله درگیر شده بودند.باز هم مش معصوم به همراه برخی از اهالی محله در اقدامی انسانی از سگ ها حمایت کردند و معتادها را زیر سنگ و چوب له کردند. طفلک بغام تا ساعتی مشغول تیمار کارتن خوابها بود دست آخر هم مقداری خوراکی برایشان خرید و با مهربانی آنها راهی کرد . دیگر ساعت از 12نیمه شب جمعه گذشته و بغام این مرد پاک نیت تازه به فکر استراحت افتاده است  البته اگر اتفاق غیر مترقبه ای رخ ندهد. کنیزو و بیشتر اهالی خوب می دانند که بغام قلبی از طلا دارد و بودنش برای محله یک امتیاز ویژه است.اما این  روزگار خیلی بی رحم است.