سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز تاریخی .عاقبت مفسدان اقتصادی

 

 

حکایت مفسدان اقتصادی 

داستانی جذاب که به نثر نگاشته و
عاقبت مفسدان اقتصادی، جاعلان سند و رشوه گیران و همچنین بیداری وجدان های پاک را
حکایت می کند.

آورده اند در ازمنه بسیار دور بندری
بس پر رونق در حاشیه خلیج فارس بودندی که مردمان بسیار خونگرم و محجوب داشت . قصه
ما از آنجا آغاز شد که پدر حکیم ملا مراد مکتب دار  دار فانی را فلنگ بستندی
و رخت عاقبت پوشید و از ارث عظیم ، خانه  بزرگی پدری به حکیم ساده دل برسید .
مراد مکتب دار بسی دست تنگ بود و
مواجبش کفاف زندگانی را نمیداد. پس به اصرار همسرش نیت به فروش خانه بگرفت بدین
سبب به نزد دوست دیرینش ابو کلاه بن دلال رفت. ابو کلاه نسل در نسل دلال ، زاده
شده و در آن ایام در امور بساز و بنداز بسی تلاش مینمود. او که فرزندش در مکتب
مراد بگذاشته بود بی میل نبود خدمتی بر مکتب دار کرده او را مدیون کند.پس مدارک و
اسناد مالکیت ملا مراد را ملاحظه بنمودی و بگفت؛ ای رفیق دیرین ابوی مرحوم برای
ملکش سندی اختیار نکرده حال آنکه این سند همی بود باید به نامت میبود. مکتب دار
ساده دل بگفت: ای رفیق من عالیوار و از فقر  زندگی پریشان حالم آیا چاره ای
وجود دارد تا این ملک فروش رود و بانی چرب شدن کاسه خالی زندگیم شود؟ ابوکلاه
لبخندی زد و بفرمود؛ ای دوست آنگاه که در عنفوان جوانی در محضر اساتید کسب فیض می
کردی چه هشدارها دادم که در علم و ادب نانی عایدت نشود پس سرمایه ای پیشه کن و در
کار تجارت و بساز و بنداز وارد شو اما چه حیف گوشت از نصایح کر بود.حال می توانم
خانه را به طریقت بز خری به دیگری بفروشم اما اگر کمی سر کیسه را شل کنی و بزرگان
امر را راضی بگردانی ارثیه پدر مرحومت را به قیمتی شایسته خواهم فروخت چندان که از
لذت دیدن درهم و دینار جفتک ها بیندازی !!
ملا مراد را از این گفتار بسی خوش آمد
و به خانه رفت و خرش را به بازار شهر برد و فروخت. روز بعد مکتب دار با پولی که از
فروش وسیله زیر پایش نصیبش گشته بود به همراه ابوکلاه به ابنیه سازی رفته با
دیوانیان و دبیران برای گرفتن جواز کلنجارها رفتند اما هزار سنگ اداری و هزار عذر
آورده و گفتند یا برو فردا بیا یا سری به آبدارخانه بزن، طفلک ملای مکتب ساده دل
که از این تعابیر سر در نیاورده به هر دبیر رو زد دلسردش کرده لاجرم بر آبدارخانه
رو آورده بر او عارض شدند‌. آبدارخانه چی که بدو آبدار شاه گفتندی به دقت تمام
مدارک را تفحص بنمود و بگفت؛ ای حکیم اینکه خانه پدر مرحومت را به نامت سند منگوله
دار کنیم امری بسیار مشکل است و بسی کار خواهد برد، آبدار شاه سپس چای به آنان
تعارف کرد و عنوان داشت؛ ابوکلاه خوب داند که من چه گویم برای اجابت چنین امر
خطیری بسی سبیل ها باید چرب نمود پس کیسه ای مملو از اشرفی و درهم آماده نما تا که
به دنبال این امر افتاده به مدد نیت خیرت خواسته ات  اجابت شود .آبدارشاه در
آخر به تاکید بگفت؛ ای ملا مراد چندان امیدوار  مباش و اگر گروی سبیل ابوکلاه
نبودندی عمرا بدین امر خلاف راضی نمی گشتم.
القصه ملا مراد که به عمرش چنین سیستم
خفن اداری را ندیده بود حیران و سرگشته به مکتب رفت و دل شکسته درمانده بود که از
اخلاق چه به کودکان معصوم یاد دهد وقتی خود آلوده رشوه دادن به امری خلاف گشته
است.ملا مراد پاک دست از یک طرف فقر نداری و از سوی دیگر طعنه ها و ملامت های
همسرش سخت او را راضی به امری کرده بود که قلبنا راضی بدان نبود.اما چاره چه
بود.عمری با عزت برای فرهنگ و ادب بندر تلاش بنموده شاگردها بار آورده اما از
عافیت این دنیا نصیبی جز دعای خیر مردم نبرده بود.
القصه چند روزی بگذشت تا اینکه به
ظهری ابوکلاه برایش خبر آورد که ای شیخ به جلدی به اداره ابنیه سازی شهر بیا که
طالعت بر خیر استوار گشته است. پس هر دو بر آبدارشاه وارد شدندی او نیز با چایی و
خرمای گنج (گنج نام روستایی در هرمزگان است که باغات خرمای معروفی دارد) آنها را
پذیرا شد آنگاه پوستی چرمین بگشود و مشغول خواندن شد؛ دبیر ثبت اسناد ده اشرفی،
عریضه نویس دو اشرفی، صحاف پوستین دو اشرفی ، دیوان  باشی امور اسناد پنج
اشرفی ، دیوان باشی کل ثبت سند پنج اشرفی ، آبدارچی ثبت اسناد شش اشرفی ، ناظر
امور ابنیه سازی دو اشرفی، دیوان باشی ملک شهری پنج اشرفی ، دیوان باشی ابنیه سازی
چهار اشرفی و آبدارشاه که خود باشم ده  سکه اشرفی!!
آبدارشاه سپس پوست چرمین را بست و
پوستین منگوله داری مزین به نقوش و مهمور شده در میان دستان ملا مراد نهاد و گفت؛
بسی رنج بردیم در سی روز سند زنده کردیم بدین شاد روز!!! آبدار شاه به جلدی کیسه
سکه ملای مکتب را از پر شالش به ربود، انعام خفنی به ابوکلاه دلال زاده بداد و
مابقی در پر شال نهاده و گفت ؛فی الحال می توانی بی هیچ دغدغه خانه را به رقمی
مقبول بفروشی که هیچ زحمتی تو را نشاید و انشالله رنج و محنت از تو استاد گرانقدر
دور شود.
القصه همه چیز خوشایند مکتب دار ساده
دل بود الا رنجی که مدام وجدانش بیاد می آورد و همی به تاکید در گوشش می خواند؛ ای
نالایق ، بسی خجالت که تو را مقامی گران در اخلاق بود و مردمان از تو درس بگیرند
پس تو که این چنین خلاف روا داری وای بر مردمان و اطفال معصوم که در محضرت کسب فیض
کنند!! مکتب دار را جوابی نبود شب ها از فرط غم نیاسود سرانجام شبی مرحوم پدر بر
خوابش وارد شد و گفت؛ ای فرزند ناخلف ،تف به روت که مرا شرمگین بنمودی !
بعد از آن خواب شیخ مراد را درنگ
نماند پس بر قاضی القضات شهر وارد شد و خود را تسلیم عدالت نمود.قاضی عادل نیز حکم
بر گرفتاری شیادان و رشوه گیران و مفسدان دیوانی داد و همگان در غل زنجیر به محبس
رفتند.مکتب دار نیز به قصد تنبیه چند ماهی زندانی بشد.
بعد از آن ماجرا عزت احترام شیخ در
بین مردم بسی بیشتر بشد و داستان انهدام باند فاسدان اقتصادی و عزت نفس ملا مراد
نقل محافل شد.شیخ مراد عزیز شهر شد به نحوی که اداره بیتوتات خاصه حاکم بندر،منزل
پدریش را به جهت دایر کردن مکتب خانه آبرومندی خریداری کرد و شیخ با عزت و احترام
سالیان درازی با گرفتن یارانه و مواجبش در خوشی و خرمی زندگی نمود.قصه ما به سر
رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا ماست بود اومدیم پایین دوغ بود قصه ما دارای
حق کپی رایت است