سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز ،از سرکوب چه می دانید

 

 انشاء
از سرکوب چه می دانید

البته واضح و مبرهن است که ما بچه ها گاهی سرکوب می شویم. اما فقط خدا می داند که همین بچه ها یواشکی چه سرکوب هایی انجام می دهند که از چشم افکار عمومی دور مانده است. کشتن مورچه ها با ذره بین و کندن بال پشه ها یک نمونه رفتار غیر انسانی کودکان در سرکوب محسوب می شود و خودم در این زمینه سرآمد اطفال محله هستم!! مادرم می گوید سرکوب کردن کار زشتی است و هر کسی ظلمی بکند سرانجام مجازات شده و چوب روزگار را نوش جان می کند، اما هر وقت با پدرم دعوایش می شود مثل یک دیکتاتورهای سرکوب گر پدرم را از خانه بیرون می کند اگر هم اعتراض کنم طبق یک فرایند منطقی من هم از خانه بیرون می کند‌.پدرم می گوید مادرت اعصاب ندارد و مشکل روحی دارد و باید با مامان مدارا کنیم اما مامانم که از آیفون حرفهای پدرم را شنیده بود سرکوبش را گسترده تر کرد و ما مجبور شدیم شب را در کنار گربه ها صبح کنیم .گاهی آدم سرکوب عاطفی می شود ؛مثلا پارسال یک جوان که با بی ام و در خیابان خواهرم را دیده بود از آبجی توران خوشش آمد و قرار شد به خواستگاریش بیاید چه روزهای خوبی بود و در آن روزها اصلا از آبجی کتک الکی نمی خوردم دیگر دوره سرکوب خواهرانه تمام شده بود و توران جون همه حواسش به بی ام و ... ببخشید به جوان صاحب بی ام و بود اما یکهویی جوانک به استرالیا رفت و خواهرم را تنها گذاشت توران جون یک مدت گریه می کرد و می گفت دیگر احساساتم را سرکوب می کنم تا دفعه بعدی فریب چرب زبانی آدم های رمانتیک را نخورم .پدرم در زمینه سرکوب خاطرات تلخ تری هم دارد مثلا چند وقت پیش وقتی داشتیم میرفتیم مهمانی به خاطر نبود پارکینگ پدرم ماشین را جلوی پل یک خانه پارک کرد که روی دیوارش نوشته شده بود پارک مساوی با سرکوب .آن روز پدرم آن چنان کتکی از اهالی آن خانه خورد که به طور کامل معنی واژه سرکوب برایش تداعی و معلوم شد بعدها معلوم شد که هر چهار پسر آن منزل عضو تیم قوی ترین مردان بوده اند. با این حال من که بچه هستم هنوز درس نگرفتم و هر وقت زورم برسد مورچه ها ،پشه ها و اخیرا جعفرملول را سرکوب می کنم . جعفر دو سال از من کوچکتر است و هر وقت من سرکوب می شوم او را سرکوب می کنم و خوشبختانه چوب روزگار که مادرم از آن یاد می کند نخورده ام در مجموع سرکوب کار خوبی نیست اما گاهی چاره ای برای آدم باقی نمی ماند .آقا اجازه تموم شد.

معلم بیا جلو ببینم... صدای یک جفت سیلی آبدار در کلاس طنین انداز می شود.
معلم : تا تو باشی دیگه اون طفل معصوم رو سرکوب نکنی،در ضمن این همون چوب روزگار بود.