سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز بغام لفت گروپ



به اصرار اهالی محله سرانجام گروهی در تلگرام  به نام غلغله  تشکیل شد و بغام بدبخت را مدیر گروه کردند.
نیم ساعتی از تشکیل گروه نگذشته بود که بی بی زهرا نوشت: بغام حالا که الحمدالله مدیر شدی بیا لطفی بکن دست این پسر جعفر رو بند کن !!

بغام مدتی فکر کرد و نوشت : مادر جان من که مدیر اداره نیستم مدیر گروهم حقیر مدیر گروهم.

بی بی زهرا هم شکلک خشمگینی گذاشت و نوشت ؛ من نمیدونم مدیر شدی باید پسر جعفر ببری سرکار !! بغام اهی کشید و نوشت مادر عزیز اخر مدیر گروه که شغل مهمی نیست . لحظاتی بعد چندین لنگه کفش به علامت تهدید زیر پیام بغام قرار گرفت.بغام هم نوشت: انشالله دوستان با رعایت اصول اخلاقی با ارسال مطالب سودمند و شرکت در بحث های اجتماعی باعث تحول و افزایش فرهنگ شهروندی شوند.

کمی بعد در خانه به صدا در امد.بی بی زهرا با دیدن بغام چک محکمی به صورت مرد بدبخت نواخت و گفت: بی شعور مگه من باهات شوخی دارم وقتی میگم دست پسر جعفر را بند کن بگو چشم.

بعد از رفتن بی بی زهرا بغام در گروه چند شاخه گل نهاد و نوشت بی بی زهرا امر شما به زودی اجرا می شود.
ساعتی بعد مشت معصوم در گروه نوشت ؛ آقای مدیر چند تا جوک خفن بذار من حوصله ام سر رفته، بغام با گذاشتن شکلک عصبانی نوشت؛ اینجا که جای این مطالب تیست، ما این گروه رو تشکیل دادیم که مشکلات محله رو مرتفع کنیم .

باز هم در خانه بغام به صدا در آمد این بار دو طرف صورت بغام متورم شده بود.

در گروه دعوا شده بود .
بی بی زهرا نوشته بود ؛ خجالت هم خوب چیزی هست،این همه دو لپی کباب بامشازاده رو خوردین آخرشم  بعضی ها با گرفتن یه کارت شارژ دو تومنی به یکی دیگه رای دادند.

مرضیه خانم هم نوشته بود؛ بعضی ها که واسه یک دست چلوکباب خودشون رو خفه کردند.
مشت معصوم هم نوشت؛ شماها واقعا بی چشم و رو هستید، کباب های بامشادزاده رو خوردین بهش رای ندادین.
احمد مرغی هم نوشت؛ تقصیر بغام شد هی گفت با چشم باز رای دهید، همه رفتند به اون آقاهه چشم درشته رای دادند.

خلاصه گروه تا نیمه های شب فعال بود و بانوان سالخورده محله بعد از ساعتها غیبت و فحش دادن و عربده کشی نزدیک سحر فاز فرهنگی برداشته و در کمال حیرت ،مشغول نقد «کتاب زنانه ممنوع» تنها اثر ترجمه شده نویسنده انگلیسی خانم کارلا جینز بودند و از مرگ این بانوی 94 ساله بشدت غصه دار بودند و مدام پیام می دادند ؛ این که جوان بود،چقدر زود دیر شد.
روز بعد
حوالی ظهر روز بعد اولین پیام گروه را خاله مرضیه بدین مضمون نوشت ؛ بانک گفته واسه وام باید ضامن معتبر بیاری منم بهشون گفتم همسایمون مدیر هست ،بندگان خدا فوری قبول کردند.

.بغام که  بشدت عصبانی شده بود به زحمت خودش را کنترل کرد و نوشت؛ من که مدیر اداره دولتی نیستم، اخه چرا شماها حالیتون نیست!!
دقایقی بعد خاله مرضیه نوشت؛ بغام جان تو هم مثل پسر هستی،من کمرم درد می کنه، پاشو با موتورت برو میدون یابود چهار تا نون سنگک برام بخر بیا.پاشو مادر که امروز اصلا اعصاب ندارم یهو دیدی زدم لهت کردم.
مش معصوم هم نوشت؛ سر راهت یه شارژ هم واسه من بخر ،

طفلک بغام فهمید که اصولا اینها درست بشو نیستن اینکه بنده خدا از خیر مدیریت بر این جماعت شرور گذشت و نیمه های شب بی صروصدا  لفت داد و رفت.