مجموعه خاطرات طنز رزمندگان هرمزگانی هشت سال دفاع مقدس
شام شاهانه
سنگر بندری ها در قرارگاه لشگر معروف بود.رزمنده ها، هتل صدایش می کردند، همه جور خوردنی در سنگرمان پیدا می شد و خلاصه همیشه یک عده مهمان داشتیم.یک شب خبر دادند تعدادی از مسئولان بندرعباس آمده اند و می خواهند مهمان رزمندگان هرمزگانی باشند،ما هم گفتیم قدمشان روی چشم .القصه مهمان ها آمدند.از قضا شام آن شب عدسی بود.یکی از بچه ها بقیه را بیرون کشید و گفت، عدسی که شام نمی شود باید امشب برای مهمان ها سنگ تمام بگذاریم، شما مهمان ها را سرگرم کنید تا من شام را مهیا کنم.بعد هم هر چه خوردنی داشتیم را داخل دیگ بزرگی ریخت ، از کنسرو ماهی و برنج مانده ظهر تا مهیاوه و نون سوراغ !! همه را با عدسی مخلوط کرد و گذاشت روی اجاق، بعد هم سفره را پهن کردیم شام شاهانه را به مهمان ها تقدیم کردیم.بندگان خدا بدون اعتراض خوردند و بعد هم خوابیدند.چشمتان روز بد نبیند، نیمه های شب با سر صدای مهمان ها که مدام در مسیر سنگر به توالت در رفت و آمد بودند بیدار شدیم .دست آخر هم همه ی مهمان ها از شدت دل درد راهی بیمارستان صحرایی شدند، اما در میان حیرت دوستان مهمان اهالی سنگر بدون هیچ کسالتی تخت خوابیده بودند.بعدها مسئولان برایمان پیغام دادند، ما دوباره به جبهه برمی گردیم اما عمرا به هتل شما سر بزنیم.
راوی رزمنده باقر نوری زاده
روح .
معمولا یک هفته قبل از شروع عملیات تمامی تیپ ها و لشگرها در محدوده منطقه عملیاتی اردو بر پا می کردند.و آموزش ها در زمینه عملیات و نحو نبرد توسط فرماندهان به نیروها آموزش داده می شد.شب ها بیشتر بچه ها سرگرم ذکر و دعا می شدند.عده ای هم به بگو و بخند مشغول بودند و برای افزایش روحیه بساط شوخی راه می انداختند.از قضا هر روز صبح هم پیرمردی که به حاجی صلواتی شهرت داشت با سر و صدای بلند به داخل سنگرها می رفت و بچه ها را بیدار می کرد.یک شب بچه های یکی از گردان ها ،همه را دور هم جمع کرد و نقشه اش را برای اذیت کردن حاجی صلواتی پیاده کرد.القصه چند نفر ملاحفه های سفیدی مهیا کردند و لباس سفیدی که فقط جای دو چشم داشت را تهیه کردند.صبح روز بعد حاجی بنده خدا طبق معمول ابتدا با بلندگو همه را دعوت به بیداری کرد ،سپس راهی سنگرها شد.بنده خدا حاجی صلواتی هنوز به داخل سنگر نیامده بود که ناگهان روح بلند قامتی زوزه کشان جلویش ظاهر شد.فقط تصور کنید این پیرمرد بنده خدا چه حالی پیدا کرد و چقدر ترسید.روح هم ول کن نبود و دست از سر حاجی برنمیداشت و مدام تعقیبش می کرد.پشت سر روح، یک گردان بسیجی می دوید می خندید.
روای عبدالعظیم به نیا . منبع کتاب غلط انداز
به خدا بندری هستم.
در یکی از عملیات ها که گردان رزمندگان هرمزگانی شرکت داشت زخمی شدم .فک و صورتم جراحت برداشته بود و قادر به صحبت کردن نبودم.از طرفی چون پوست سبزه و هیکل درشتی داشتم .پرسنل بیمارستان صحرایی تصور می کردند اسیر عراقی هستم و درست و حسابی تحویلم نمی گرفتند.بعضی از پرستارها چنان نگاه شماتت باری بمن می کردند که نفس در سینه ام حبس می شد.خلاصه از این وضع به تنگ آمده بودم دست آخر با اشاره زیاد قلم و کاغذی برایم آوردند با عجله نوشتم؛ به پیر به پیغمبر من ایرانی ام اهل استان هرمزگان و جمعی فلان گردان هستم !!
راوی رزمنده عبدالوهاب خرمی
اسیر سودانی یا چوک بندر.
عملیات تمام شده بود.و از قرارگاه به قصد ترک منطقه سوار اتوبوس شدیم ،هوای خیلی گرمی بود به همین خاطر یونیفرمم را بیرون آوردم و فقط زیرپوشی سفیدی تنم بود.بعد از ساعتی اتوبوس به ایستگاه صلواتی رسید و همگی با دیدن لیوانهای شربت آب لیمو خیلی خوشحال شدیم بخصوص من که در ردیف اول صندلی اتوبوس نشسته بودم.لحظاتی بعد یکی از مسئولان ایستگاه صلواتی وارد اتوبوس شد و با دیدن بچه ها که اغلب سیه چرده یا سبزه بودند ، فریاد زد چرا این اسیرها محافظ ندارند، به نظرم سودانی باشید، بعد هم رو به همکارانش کرد و فریاد زد؛ اسیران سودانی هستند،شربت نه آب بیاورید، از سرتان هم زیاد است!! این را که بچه ها شنیدند، اتوبوس از خنده بچه ها منفجر شد.اصلا دلمان نمی خواست در آن گرما آب بخوریم اینکه به حاج آقا فهماندیم رزمندگان هرمزگان هستیم .بنده خدا کلی ضایع شده بود.
راوی رزمنده باقر نوری زاده .منبع کتاب غلط انداز
چوک بندر و افسر عراقی.
در یکی از عملیات ها که گردان رزمندگان هرمزگانی شرکت داشت موفق به شکستن خط پدافندی دشمن شدیم و با عجله همه سنگرها را پاکسازی و بعثی ها را اسیر می کردیم.وقتی به سنگر فرماندهی رسیدیم با صحنه جالبی روبرو شدیم .نوجوان پانزده ساله بسیجی فرمانده عراقی را که درجه سرتیپی داشت اسیر کرده و مدام با لهجه بندری از افسر عراقی می خواست از پشت میزش بلند شود.اما افسر عراقی که بشدت شوکه شده بود از جایش تکان نمی خورد ،دست آخر و به زحمت او را وادار کردیم که از جایش بلند شود.یکهو بسیجی نوجوان خنده بلندی کرده و گفت، ای خاک تو سرت... اینکه خودش را خیس کرده...خلاصه تا شب این ماجرا را یادمان می افتاد می خندیدیم.
راوی رزمنده باقر نوری زاده
الاغی که اسیر شد.
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود.الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد.چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها الاغ با وفا در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.
راوی رزمنده عباس رحیمی .منبع کتاب غلط انداز