طنز خبرنگار زرنگ
هیشکی اندازه بغام در بازتاب حوداث اجتماعی تجربه ندارد از این رو از طرف نشریه به این خبرنگار با تجربه ماموریت داده شد تا در زمینه تکدی گری گزارشی مبسوط و میدانی تهیه کند .او نیز با رفتن به خاستگاه گدایان بندر یعنی کوچه گدار پرور که نزدیک بازارذغال فروش ها واقع شده با گدایان سنتی که عمری به این حرفه روزگار سپری کرده اند از نزدیک آشنا شد و مشغول تهیه گزارش شد، او سپس به سه راه جهانبار و چهارراه رسالت رفت و گدایان پاکستانی را به دقت زیر نظر گرفت .بغام چندی نیز در محلات قدیمی شهر با معتادانی که با قبوض ساختگی تعمیر مساجد از مردم اخاذی می کردند، همراه شد. او سپس به پایانه شهر رفت و فوت و فن گدایانی که به عنوان مسافردر راه مانده ،جیب خلایق راخالی می کردند ،یاد گرفته و با آنها مصاحبه کرد.این خبرنگار زبل سپس به خیابان سیدجمال رفت و افراد شیادی که با همراه داشتن نسخه های تقلبی جیب بیماران را به یغما می بردند ،زیر نظر گرفت و سرانجام سلسله گزارشاتی را تهیه و به نشریه تحویل داد اما در این بین بغام به صورت ناگهانی تقاضای مرخصی یکماهه اش را روی میز سردبیر گذاشت و با اصرار فراوان موافقت او را جلب کرده و شاد و خرسند نشریه را ترک کرد.چند روز بعد در مرکز شهر گدای جوانی ظاهر شد که هر کسی با دیدن حال و روزش ،تاسف می خورد و به ناچار دست به جیب می شد. گدای جوان با لباسهای مندرس در حالیکه یک دستش را گچ گرفته با پاهای پر از دمل چرکین و سر و صورتی ژولیده و خون آلود،دل هر عابری را به درد می آورد.در این بین الگانسی سفید رنگی مقابل گدای بیچاره توقف کرد و زن جوانی به همراه فرزند خردسالش به طرفش آمدند، کودک با اصرار فراوان اسکناس ده هزار تومانی از مادرش گرفت و با شیطنت تمام لگد محکمی حواله گدای بیچاره کرد وگفت: بیا این هزارتومانی را بگیر برای خودت ،اگر بگذاری 9 بار دیگر بهت اردنگی بزنم همه پول مال تو می شود.گدا نگاهی ملتمسانه به خانم کرد اما زن جوان لبخندی زد و گفت: ما که اینجا تفریح نداریم دل بچه را نشکن بذار یه کم تفریح کنه، القصه بچه پررو چپ و راست گدای بیچاره را زیر لگد گرفت .بچه لوس در حالیکه خود را قهرمان کشتی کج باتیستا می نامید هربار ضربه ای مهلک به گدا میزد کلی شادی می کرد. سرانجام این شیطنت کودکانه با پهن شدن جسد گدا به روی پیاده رو و دریافت 9 هزار تومان پایان یافت.گدا که دیگر حالی برایش نمانده بود ناله کنان گفت: الهی ذلیل بشید اقشار مرفه بی درد که تفریحتان هم از گرده ما فقرا تامین میشه.ساعتی بعد پیره زنی جلوی گدای جوان را گرفت و گفت: ننه جان من سواد ندارم پیر بشی بیا از این عابربانک ،یارانه ام رو بگیر.اگه کارت خوب انجام بدی 5 هزار تومان بهت عیدی میدم.گدا نیز بسرعت کارت پیرزن را گرفت و در چشم به هم زدنی موجودی بانوی پیر را گرفت و دو دستی تقدیمش کرد.پیرزن هم شکر خدا کرد و گفت: چقدر خوبه که همه جامعه با سواد شدن بعد هم راهش را کشید و رفت.گدا هم نیشخندی زد و با خودش گفت: خوب شد مزدم رو کارت به کارت کردم وگرنه از این پیر خسیس محال بود بخاری بلند بشه.القصه بازار کار گدای جوان سکه شده بود با این حال یک ماهی از مفقود شدن بغام گذشته بود و کنیزو با وجود تماس های مکرری که با محل کار شوهرش داشت جز آنکه به او فهماندن بغام به مرخصی رفته چیز دندان گیری عایدش نشد.طی این مدت تنها دوبار مردناشناسی با لباسهای مندرس که بیشتر شبیه گدایان شهر بود به منزل بغام مراجعه و هر بار ضمن مژده خبر سلامتی بغام چند میلیون تومان به کنیزو سپرده و به سرعت رفته بود.عاقبت طاقت کنیزو طاق شد و در حالیکه از بی خبر رفتن شوهرش حسابی عصبانی و نگران شده بود،دست پسرش«کله»را گرفت و به سمت نشریه رفت.مادر کله که در بین راه مدام چشم به اطراف می چرخید درحوالی سیتی سنتر چشمش به گدایی افتاد که شباهت زیادی به شوهرش داشت.کنیزو بی معطلی به سراغ گدا رفت و ناغافل لگدی حواله او کرد.گدا نیز بی معطلی گفت: میشه هزار تومن ! کنیزو این بار سیلی محکمی حواله گدا کرد و گفت: مردکه تو خجالت نمی کشی یه ماهه ما را به امان خدا رها کردی؟گدای بیچاره که از شدت ضربات گیج شده بود خودش را به کناری کشید و در حالیکه دور میشد گفت: عوضی گرفتی خانوم منم زنم کجا بود.اما کنیزو که عمری با شوهرش سر کرده بود میدانست که اشتباه نمی کند.زن جوان و پسرش از دور گدای جوان را زیر نظر گرفتند.با گذشت ساعتی گدا وارد کوچه ای شد و به داخل خانه ی قدیمی رفت.کنیزو که حس کارآگاهیش گل کرده بود فوراً با سردبیر نشریه تماس گرفت و بی مقدمه گفت: آخرین باری که بغام را واسه تهیه گزارش فرستادی یادت هست؟سردبیر از آن سوی خط گفت: بله روی موضوع تکدی گری کار میکرد و اتفاقاً یه سری گزارش فوق العاده جذاب تهیه کرد.کنیزو بدون معطلی تلفن را قطع کرد و با یک لگد در خانه را چهارطاق باز کرد و با ناباوری با چهره شوهرش که لباس مناسبی به تن داشت مواجه شد. کنیزو دیگر امان نداد و با چک و توسری همسرش را به خانه برد.اما عصبانیت کنیزو چندان طولانی نشد خصوصاً که شوهرش برایش یک گوشواره زیبا هدیه آورده بود.القصه بغام در میان پذیرایی همسرش به همه چیز اعتراف کرد و گفت: راستش خیلی بدهی بهم فشار آورده بود و همانطوری که خودت بهتر میدانی قسط های بانک امانم رو بریده بود از طرفی مدتی بود که روی موضوع گدایی کار می کردم ، راستش با دیدن آن همه پول یا مفتی که مردم نثار گداها می کنند به وسوسه افتادم و به این نتیجه رسیدم که به طور موقت یکماهی به این حرفه هم سرکی بپردازم بلکه فرجی حاصل شود و از شر این بی پولی خلاص شویم.روی همین اصل از نشریه مرخصی گرفتم و به کمک چند تا ازگداها که با هم دوست شده بودم نقشه ام رو عملی کردم و با خریدن مو و ریش مصنوعی تغییر چهره دادم و به گدایی رو آوردم باقی داستان هم که خودت خبر داری و شکر خدا فعلاً مشکلات مالیمان رفع شد.صبح روز بعد کنیزو رخت های گدایی را جلوی شوهرش گذاشت و با مهربانی خاصی گفت: عزیزم چند روز دیگه میشه عروسی خواهرمه تو هم که فعلاً مرخصی داری، اینکه بهتره این چند روز بری سرکار بلکه فرجی حاصل بشه.بغام که حالا مانده بود چطور به زن طماعش توضیح دهد که این کار فقط یک تجربه موقت بود و قصد ندارد مدام به ننگ گدایی دچار شود که ناگهان تلفنش زنگ خورد و از آن سوی خط سردبیر بعد از سلام و احوال پرسی گرمی گفت: خوب حالا که الحمدالله همه چیز به خیر گذشته و به خانه برگشتی بهتر دیدم این چند روز رو ول نگردی و بیایی نشریه و روی موضوع زورگیری کار کنی.بغام که مانده چه جواب سردبیر دهد ناگهان فکری اقتصادی مثل تیر از ذهنش گذشت و در حالیکه نیش خند شیطنت آمیزی به لب داشت ،گفت :چرا که نه ، الان خدمت میرسم