حکایتی شیرین ... هزار و سیصد و سی و سه ...
هزاروسیصد و سی و سه
حکایتی شیرین از تلخی های آن روزگار
ناقلان اخبار و طوطیان شکرشکن و قصه گویان قند پارسی چنین حکایت کرده اند که در روزگاران نه چندان دور نوجوانی وارسته از روستای رضوان تحصیل در محفل شیوخ مکتب را به توفیق تمام بنمودی و برای تکمیل علم راهی دیار بندرعباسی بگشت. قصه گویان شرح داده اند ، دایی مراد که آن ایام طفل نوجوانی بیش نبود با وجود فقر مسکنت خانواده عزم را جزم نمودی و حوالی سنه 1333 به بندرعباسی که در سایه رونق بنادر خرمشهر و آبادان چندان بهره ای از رونق نداشت وارد برفت. مراد با گالشی پاره و جامه ای نیم دار و با تصدیق نامه ای بدست و ضمانت عمو زاده اش در مدرسه ای نزدیک بازار اوزی ها پذیرفته گشته به فوریت مشغول تحصیل علم و دانش شد . راوی قصه گوید ،مراد را بضاعتی نبود و اگر عنایت عمویش نبودندی جز بارگران نومیدی توشه ی برایش باقی نمی ماند. القصه عموی مهربان چند دخت نورسته به منزل داشت از این سبب و از باب حرمت، پسرک مصلحت به پلاس شدن در خانه عموی مهربان ندید پس به روزی نگذشته مراد با چند طفل رودانی و مینابی اتاقی به اجاره گرفتند و شب نشده پسر عمویش چند کاسه ،ظرف و بقچه ای نان و چند جامه و قمیس از دولتی مهر فامیلی تقدیم مراد کرد و رفت.قصه گوی شیرین سخن چنین حکایت کند ، مدرسه دولتی از چشم طفل روستایی بسی با مکتب ده توفیر داشت و شاگرد به دو دفعت صبح و عصر بر نیمکت های چوبی جلوس کرده و علم آموختندی و ذره ای غفلت عقوبتی سخت داشت .آنچنان که قدما تمثیل ها زده اند عالمان از بحر علم دود چراغ بسی میل بنمودی و مراد قصه ما نیز شبانگاهان در ره آموختن دانش بسی دود چراغ به حلقش رفت. روایان قند پارسی گویند نفوس بندرعباسی آن دهه به پانزده هزار نفر نمی رسید و شهر به چند شارع حوالی کارگزاری و بازار روز امروزی ختم می شد و همه معابر و شوارع خاکی بودندی به هر صبح درشکه مخزن داری از بلدیه آب پاشی شوارع را به عهده داشتندی به وقت شامگاه نیز ماموران بلدیه چراغ نفتی معابر را گرا بنمودند. از قضا این مرحمت بلدیه به مذاق مراد و یارانش خوش آمد و به وقت شب به زیر روشنایی معابر آمده در آن شرجی شبانگاهی به کسب علم مشغول شده از این نعمت بسی بهره مند گشتند. آن ایام که برق و آب عمومی نگشته بود شاگردان به نوبت کوزه آب به برکه (اب انبار) برده از بحر خنک شدن در سایه سار بادگیر می نهادند.خریدن نفت چراغ به همین طریق به نوبه بود. روایان قصه گویند طفل
آن روزگار، دفتر کتابت امروزی نداشت بدین سبب هر از گاهی محصل از خرازی کاغذ نظیر پارچه به متر خرید کرده به تیغ برش داده، به نظم آورده با سریش دفتر مهیای علوم آموزی مهیا می کرد. همچنان که جوهر از مرکب و قلمی از نی تراشیده بر قلمدان زده می نگاشتند. به وقت اذان ظهر نیز نماز به پا داشته ، خوشبخت از این معرفت معنوی نانی و ماستی تناول کرده به جلدی در دفعت دوم راهی مدرسه می شدند.و سرانجام شبانگاه مراد خسته از تلاش روز دلو به چاه حیاط انداخته به لطف و مدد طفلان هم قطارش آب شور بر تنش ریخته تا مگر اندک نسیمی از بادگیر دمیده از آن گرما و شرجی لختی دور شود، اما به ساعت نگذشته بر تن همه طفلان که بی جامه بر بام خانه می خفتند شوره ظاهر می شد و این روایت سخت طالبان علم و معرفت با فراز و فرودی پر مشقت هر روز خدا تکرار میشد تا آن روزگار گذشت و امروز برسید .عزیزان دریا دل حکایتی که نقل شد فقط روزنه ای کوچک در نقل مصائب طالبان علم و دانش روزگاران قدیم بندرعباسی بود و فقط خدای عزوجل داند که مراد و مرادها در نبود رفاه و خوشی این زمانه چه مرارت ها کشیدند تا تحصیل را تمام کنند.امید که طفلان عصر حاضر قصه پر مشقت مراد را سرمشق نموده بانی سرفرازی خویش و مملکت شوند