سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز تاریخی ...گرگ های فین

 

 

گرگ های فین


 ..................

.بشدت درگیر درس و امتحانات بودم که دایی مراد منزل خواهرش آمد و با دیدن تبلت و کامپیوتر و باقی لوازم اتاقم آهی کشید و گفت پس محض همین دایی رو فراموش کردی ! گفتم نه دایی جان ، الان فصل امتحانات هست یک لحظه غافل بشم بیچاره میشم، انشالله در آینده خدمت میرسم.دایی مراد نشست کنارم بعد هم مادرم قلیونی چاق کرد گذاشت جلوی برادرش؛ دیگه فهمیدم قید امتحان فردا رو باید بزنم. خلاصه مشغول پذیرایی از پیرمرد بودم؛ اونم چسبیده بود به قلیونش هی پک میزد.همون موقع یکی با نی قلیون تو سرم زد و گفت اگه بفهمی امثال من چطور درس خوندن شاخ در میاری!! دایی به مخده تکیه داد و ادامه داد: دقیق نمیدونم سنه یک بود سنه یک و بیست پنج صدم بود من و شعبون و کاووس با هم میرفتیم مدرسه دولتی «بدر»  (مدارس بدر اولین مدارس دولتی ایران بودند که در سال 1305 در شهرهای زیادی از جمله فین هرمزگان مشغول فعالیت شدند) .القصه نداری و قحطی و دوری راه مدرسه همه و همه باعث شده بود یک بچه دوازده ساله شبیه یک موش به نظر بیاد. با این  توصیف دایی جون زیر خنده زدم و گفتم: نکنه مدرسه موشها میرفتی! پیرمرد لبخندی زد و گفت: منزل پدرم در روستای نزدیک فین بود واسه همین مجبور بودم روزی بیست کیلومتر راه برم تا مدرسه برسم با این حال کاووس که اعیان زاده بود گاهی با خرش منو هم به مدرسه می رسوند. البته مصیبت اصلی موقع برگشتن بود .ظهر که می شد بچه ها هرکدوم بقچه هاشون وا می کردن، تقریبا غذای همه یک شکل بود ، خوراک بیشتر بچه ها نان خالی بود!! گاهی هم نان خرما یا نان و سبزی بود. بعد از ناهار دوباره داخل کلاس میرفتیم و تا غروب درس می خواندیم . برای ما که راهمان دور بود ،برگشتن به خانه آنهم در آن تاریکی مصیبت بود.

 خنده کنان گفتم دایی شما که اهل ده بودی آخه از چی می ترسیدی!! پیرمرد پک محکمی به قلیونش زد و گفت؛ تو نمیدونی وقتی یک بچه دوازده ساله تو ظلمات شب گله گرگ ها رو می بینه چند بار خودش رو خیس می کند. دایی ادامه داد؛ یادمه یک روز غروب من و شعبون مثل همیشه دو تایی  از مدرسه به خانه بر می گشتیم هوا  که کم کم تاریک شده بود که ناگهان چند تا گرگ گرسنه از بلندی تپه ها به سمت کوره راه سرازیر شدند. دیگه قدم زدن با دریده شدن تفاوتی نداشت اینکه شیون کنان مشغول دویدن شدیم!!طفلک شعبون که کمی چاق تر بود مدام بمن فحش می داد و می گفت؛ هوی مراد نامرد یواش تر بدو تا منم بهت برسم. القصه آنقدر دویدیم تا به کاووس و خرش رسیدیم و بی مقدمه سوار الاغ شدیم.  خر بدبخت که از دیدن گرگ ها وحشت کرده بود با اون همه مسافری که سوارش بود نعره کنان مسیر کوهستانی را طی می کرد دیگه گرگها به چند قدمی ما رسیده بودند که یهو کاووس رو به من و شعبون کرد و گفت؛ گرگ از آتش میترسه من با خودم کبریت دارم .راه و چاره بهتری نبود اینکه با ترس و لرز از خر پایین پریدیم و مشغول روشن کردن بوته خاری شدیم که ناگهان دسته گرگها از راه رسید، از همه طرف محاصره شدیم.طفلک شعبون مدام خر کاووس به گرگها نشون میداد و می گفت؛ گرگهای بیشعور این خر نفهم بخورید تو رو خدا ما رو نخورید خر کاووس رو بخورید. کاووس هم که بوته خار به آتش کشیده بود از حرفهای شعبون به خنده افتاد و فریاد میزد: فضول باشی تو چیکار به خر ما داری بعد هم فریاد زد: هوووی گرگها ها شعبون رو بخورید!! در این بین گرگ های زبون نفهم که از دیدن آتیش کمی ترسیده بودند کمی عقب کشیدند همین باعث شد تا شعبون دست به سنگ بشه؛ توی ده ما هیشکی مثل شعبون با سنگ قلاب هدف نمیزد،در این زمینه استاد بود. القصه شعبون با ترس و لرز سنگ گرد و بزرگی برداشت یک یا علی گفت و پرت کرد همون لحظه صدای زوزه گرگی بلند شد بعد هم صدای شلیک تفنگی به گوش رسید.کاووس با خوشحالی میرشکار ده رو نشون داد و در حالیکه از خوشحالی اشک می ریخت به سمت گرگ های فراری سنگ پرت کرد. 

آن شب کرمعلی میرشکار ده سه تا از گرگ ها را نفله کرد. بعدها کدخدا دستور داد  میرشکارها برای حفظ جان محصلین، گرگهای منطقه را شکار کنند.خلاصه دایی جان آن سالها ما با این سختی زحمت درس می خوندیم. حالا پاشو بشین درست بخون من دیگه باید بروم.