طنز تاریخی . دایی مراد و جنگ دوم جهانی
طنزتاریخی
دایی مراد و جنگ دوم جهانی
چند روز پیش رفتم خدمت دایی مراد ،پیرمرد خیلی راحت زیر باد سرد کولر به بالشتی تکیه داده بود و طبق معمول قلیون لنگه ای می کشید ، البته گاهی هم نگاهی به کتابش می کرد.با ورودم به اتاقش بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت ؛بیا دایی بتمرگ که خیلی به موقع اومدی، دارم درباره سال قحطی بندرعباس تحقیق می کنم .نشستم خدمتش گفتم: دایی جان حالا چه کشف مهمی کردی که این قدر اصرار داشتی زود خدمت برسم! طبق معمول یکی با چوب قلیون کوفت توی سرم و گفت ؛آخه حلزون چرا همه چی را سرسری می گیری ،مگه تاریخ شوخیه که مسخرش می کنی، همین دیروز اخبار تلوزیون نشون میداد کل سران کشورهای اروپایی در سالگرد جنگ دوم جهانی شرکت داشتند، اما حتم دارم هنوز خیلی ها نمی دونند تو این جنگ لعنتی چه بلایی سر مردم این مملکت اومد!!
پیرمرد دوباره با چوب قلیونش زد تو سرم و گفت: این رو محض محکم کاری زدم بلکه وسط حرفهام نپری و سوال الکی نکنی!! بی سر و صدا و خموش، با حرکت دست به دایی فهماندم کلاس تاریخش را شروع کند.دایی که طفلک هم صحبتی ندارد از این اوضاع بشدت راضی شد بعد هم پک محکمی به قلیونش زد و گفت؛ سنه بیست بود نمی دونم یا بیست و یک من و مرحوم کاووس و مرحوم شعبون توی پاسگاه نزدیک گردنه گنج خدمت می کردیم .بعد هم پخ پخ کنان خندید و گفت؛ راستش دایی خدمت هر سه نفرمون تموم شده اما از گشنگی و قحطی جرات نمی کردیم برگردیم ده ، برای همین هر از گاهی سه نفری می ریختیم رو سر استوار عقابی، کتکش می زدیم، اونم بعد از کلی فلک کردن و بازداشت نفری یک ماه اضافه خدمت برامون رد می کرد. دیگه بنده خدا بعد یک مدت از قضیه مطلع شد و فهمید چرا دعوا راه میندازیم!! به همین خاطر بدون اینکه بفهمیم خودش برامون پاپوش بزرگی درست کرد و نفری شش ماه اضافه خدمت به کل پاسگاه که پنج تا سرباز بیشتر نداشت تقدیم کرد. اون شب تا صبح از خوشحالی خوابمون نبرد!! هی با مرحوم شعبون و کاووس ور زدیم . کاووس خدا بیامرز دیپلم وظیفه بود خیلی با سواد بود. می گفت علت قحطی مملکت،به خاطر حضور ارتش های انگلیس، آمریکا و شوروی در کشور هست و این طور که شنیده تمام گندم و غله مملکت رو با قیمت خوب خریدن اینکه دولت نمی تونه آرد نانوایی ها را تامین کند. شعبون هم قسم می خورد می گفت دیده که مردم دهات اطراف از گشنگی از ملخ و علف بیابون هم نگذشتند.
راستش این بار محو داستان دایی مراد شدم بدون اینکه حرفی بزنم فقط با تکان دادن سرم حرفهای دایی تایید می کردم اما باز پیرمرد گه گاهی چوب قلیون تو سرم می کوفت و می گفت پیشگیری بهتر از درمان است ،اینها را میزنم یک وقت هوس بی موقع پریدن توی خاطراتم نداشته باشی !! القصه یک روز استوار عقابی خبر داد که چند خیر فینی جمع شدند و یک کامیون خرما آماده کردن که بفرستند برای روستاهای قحطی زده اطراف شیراز اینکه به واسطه ناامنی و حضور دزدان قطاع الطریق شما سه تا سرباز باید کامیون رو تا رسیدن به مقصد همراهی کنید. تو اون سالها راهزنی دوباره باب شده بود و اوضاع آنقدر خراب شد که برخی از راهزن ها واسه خودشون اسم و رسمی در کردند. حتی مهر و نامه داشتند!! با تعجب گفتم مهر و نامه!! پیرمرد دود قلیونش رو مثله این جوانهای جلف توی کافی شاپ ها حلقه حلقه ای از دهانش بیرون داد و گفت؛ بله مهر داشتند. اون سالها بندرعباس از نظر حیث بندری رشدی نداشت اینکه کامیون ها بیشتر می رفتند سمت بندر آبادان و خرمشهر، البته هر از گاهی کامیونی به بندرعباس می رفت که اگه گرفتار اوضاع خراب گردنه گنج نمیشد باید شانس می آورد گیر دزدها نیوفته ، دزدها معمولا آزاری به راننده نمی رساندن فقط تمام بار کامیون را غارت می کردن بعد هم براینکه مقامات به راننده شک نکنند یک دستخط می نوشتند که فلان دزد این محموله را به چنگ آورده و زیرش هم مهر می کردند!! القصه مریدی که شما باشی دایی جان ، روز بعد یک کامیون ماک سوسماری که از فین خرما بارگیری کرده بود رسید به پاسگاه ژاندرمری ، من و خدابیامرز شعبون و کاووس سوارش شدیم . کامیون کهنه و لکنته آروم آروم با احتیاط گردنه رو طی می کرد ما هم دل تو دلمان نبود. البته همون ابتدای راه کاووس پلتیکی زد هر سر نفرمان رفتیم قسمت بار کامیون مخفی شدیم. خلاصه کامیون آخرین سربالایی گردنه را تموم کرد و وارد دشت فورگ شد که یهو سرکله دزدهای مسلح از دور نمایان شد. چهار تا مرد مسلح که سر و صورتشون بسته بودند پریدن وسط جاده جلوی کامیون گرفتند. ترس بر وجودم حاکم شده بود جرات تکان خوردن نداشتم آنقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمیکرد که یهو کاووس خدابیامرز چک محکمی بهم زد و گفت گلنگدن بکش تا نگفتم شلیک نکن، دستور این سرباز مثل پتک به سرم خورد به خودم گفتم ای کریم تیر ناحق خورده... شدی سرباز که مال مفت دولت کوفت کنی ، پس کو اون غیرت و مردانگیت !! که یهو سارقین مسلح در عقب کامیون باز کردند همزمان کاووس فریاد زد؛ دست ها رو سر ، اما من که گیج شده بودم فوری شلیک کردم ، دیگه امان ندادیم هر سه نفری هی شلیک می کردیم. با اضطراب گفتم؛ آخرش چی شد؟ گفت ؛ دیگه غروب شده و باد خنکی از سمت فورگ می آمد، من و شعبون و کاووس همین جور مات مبهوت به جسد دزدها خیره شده بودیم اون روز مهر و کاغذ فرمون خان یواشکی از کنار جاده برداشتم. بعد هم مردم دهات اطرف آمدن اجساد بردند پاسگاه ما هم با کامیون رفتیم شیراز بار خرما را توی مسجد دروازه کازرون تحویل دادیم. دیگه بعد یازده روز مسافرت خورد و خسته برگشتیم پاسگاه ، دایی مراد مهر دزد بزرگ فرمون خان نشانم داد و گفت؛ ما سه تا سرباز هیچ وقت حرفی از اون وقایع نزدیم اما ی روز استوار عقابی با یک نامه آمد پاسگاه و گفت؛ نظر به شجاعت بی نظیر شما سربازان وطن طبق اوامر فرماندهی همه اضافه خدمت های شما سه سرباز بخشیده شد و از هم اکنون غیر نظامی هستید بعد هم خنده معنی داری زد و ادامه داد:اگه زنده بودید یک ماه دیگه برید بندرعباس تصدیق پایان خدمتتون تحویل بگیرید. دایی هم خنده بلندی کرد و گفت : این اتفاق باعث شد به زندگی واقعی برگردیم و مثل همه مردم کار و تلاش کنیم . قحطی هم زیاد عمری نداشت و چند ماه بعد کم کم آثارش از بین رفت.
«طبق آمارها و تحقیقاتی که اخیرا صورت گرفته این قحطی که نتیجه سیاست غلط آمریکا و متفقین بود باعث مرگ حدود پنج تا هشت میلیون ایرانی شد»