جذاب ترین طنز تاریخی. دلاوران خلیج فارس
دلاوران خلیج فارس
نویسنده :کاظم گلخنی
ساعتی بود که آفتاب بر پهنه شهر تابیده بود و کنیزو طبق عادت همیشگی بعد از خاموش کردن کولر گازی چند لگد به پایین تنه همسرش نواخت و او را از خواب بیدار کرد.این بار شدت لگدهای کنیزو حکایت از امر مهمی داشت. بغام بیچاره که به این شرایط عادت کرده بود با سراسمیگی از جایش برخاست و در حالیکه گیج و منگ به اطرافش نگاه می کرد ؛گفت: یکبار نشد ما را مثل آدم بیدار کنی، دیگر چه شده ؟ کنیزو بقچه ای در بغل شوهرش انداخت و گفت :دوش جد دهمت؛ برانغاز خان به خوابم آمد و گفت برای امر مهمی به شوهرت نیاز مبرم داریم ؛کنیزو سپس گوشی شوهرش را در بقچه جای داد و افزود: جدت به علوم غریبه و کیمیا تبحر دارد ؛در خواب به من وردی آموخت تا تو را به 500 سال قبل برگردانم،در ضمن وقتی خواستی برگردی نون حتماً بخر؛کنیزو سپس وردی خواند و گفت:برو به سلامت ،بغام بیچاره تا خواست اعتراض کند به سرعت برق و باد به اعماق زمان اعزام شد
زمان 1010 قمری ؛مکان:بصره
.بغام در حالیکه بدترین نفرین ها را نثار زنش می کرد با سرعت تمام در نهر عظیمی سقوط کرد،لحظاتی بعد پیرمردی که قبل در انتظارش بود او را از آب گرفت و به ساحل برد. بغام بیچاره که تا خفه شدن چندان فاصله ای نداشت با عصبانیت رو به پیرمرد کرد وگفت:آخه مگه مرض دارین اینجوری منو آزار میدین،اصلا برای چی منو آوردین 500 سال قبل،اینجا کدوم قبرستونه ؟پیرمرد بی فوت وقت چک محکمی نثار بغام کرد و گفت:مردک مفت خور این همه یارانه میگیری آن وقت پای خدمت به کشورت که میرسه عربده کشی می کنی!پیرمرد سپس یقه بغام را گرفت و افزود:من برانغازخان جدت دهمت هستم؛تو الان در ساحل بصره هستی،ما قصد داریم به کمک تو در قدم اول بحرین را از لوس وجود پرتغالی ها و مزدورانشان پاک کنیم.بغام به پیرمرد لاغر و مردنی نگاهی عمیق انداخت و گفت:خوب این وسط من چکاره هستم ؛بابا ولم کنید بذارید برم؛ بخدا میریم یارانه هم نمی خوام.پیرمرد چک دیگری به گوش بغام نواخت و گفت: ابله اگر به وجود نحست نیاز نداشتیم که اینقدر باج به آن زن زبان نفهم و طماع نمی دادیم.بغام آهی از ته دل کشید و گفت : با بودن این زن ابله، آدم دیگر به دشمن نیاز ندارد.آخر کدام زنی شوهرش را برای چند سکه به دوره صفویه می فرستد.!
برانغاز بار دیگر چک محکمی به گوش بغام نواخت و گفت:تا بحرین را از دست اجنبی رها نکنیم تو به آینده برنمیگردی.
بغام که صورتش از شدت کشیده های جدش سرخ شده بود با اعتراض گفت:مرد حسابی این چه عادت زشتیه هی چپ و راست میزنی تو گوشم مگه یتیم گیر آوردی؟ برانغاز اسکله و کشتی های بزرگ و کوچک اطراف بندر بصره را نشان داد و گفت: از جور پرتغالی ها به عثمانی پناه برده ایم اکثر این کشتی ها به ایرانیان تعلق دارد؛ پیرمرد سپس بغام را به بیرون از شهر هدایت کرد. در بین راه به او گفت:صد سال است که پرتغالی ها هر جور ظلم و ستمی که فکرش را بکنی بر مردم مظلوم جنوب روا داشته اند، ظلم و ستم و بستن انواع مالیات بر مردم یک طرف،سخت گیری بر تجار و بازرگانان ایرانی هم یک طرف،برانغاز آهی کشید ادامه داد: بی هیچ دلیلی جواز کار تجار ایرانی را باطل می کنند؛ چند برابر تجار فرنگی باید به گمرکات زر و سیم بدهیم ، تازه از همه بدتر این است که گاهی تا ماهها به تجار جواز خروج و ورود به بندر را نمی دهند، اگر بگویم تا حال چند تاجر را این از خدا بی خبران بی هیچ دلیلی کشته اند موهای مو بر تنت سیخ می شود، پسرم اگر از ظلم این قوم فرنگی که بر مردم تاجر پیشه جنوب رفته بخواهم با تو درد دل کنم هزاران روز وقت لازم است، بغام با تعجب گفت: والله من خبر نداشتم ما تو کتاب تاریخ مدرسه خوانده ایم که پرتغالی ها در دوره شاه اسماعیل آمدند جنوب را اشغال کردند و در دوره شاه عباس هم این مناطق به مام میهن بازگشت و پرتغالی ها از جنوب ایران تارانده شدند.برانغاز بار دیگر چک محکمی به گوش بغام نواخت و گفت: لحظه لحظه این جنگ ها با مجاهدت و فداکاری سربازان و افسران و مردمانی سلحشور سپری شده اما همیشه این کامیابی ها به نام شاهان و بزرگان تمام می شود ، با این اوصاف حضورت تجربه ای می شود تا بدانی که چه مرارت ها وسختی ها کشیده شد تا آیندگان در چند سطر بخوانند که شاه عباس پرتغالی ها را از جنوب ایران اخراج کرد.بغام بار دیگر اعتراض کرد و گفت: آخر پیرمرد چرا این قدر خشونت به خرج میدهی خوب مثل آدم حرف بزن.
برانغاز دست بغام را گرفت و او را به کاروانسرای کوچکی برد؛ او سپس دست نوشته ای که در کیسه چرمی پنهان شده بود به دست بغام داد و گفت: مردم جنوب از شدت ظلم پرتغالی ها مجبور هستند از طریق بندر بصره که توسط عثمانی ها اداره می شود تجارت کنند.البته ظلم و ستم این نامردمان هم دست کمی از فرنگی ها ندارد، اما حداقل اینجا بیهوده تجار بیگناه را نمی کشند و اگر کمی سر کیسه را شل کنی گماشته های عثمانی کاری به کارت ندارند.برانغاز سپس سر در گوش بغام کرد و گفت:پسرم من مامور خفیه حاکم فارس، امام قلی خان هستم. من و همراهانم به تازگی از بحرین برگشته ایم ما در آنجا مدتها اوضاع نظامی مزدوران فیروز شاه و پرتغالی ها را زیر نظر داشتیم، با مرگ فرخ شاه و به حکومت رسیدن فرزندش فیروز شاه اوضاع در برخی از نقاط تحت سیطره پرتغالی ها از جمله بحرین به جهت بروز اختلافاتی به هم ریخته است. پیرمرد با لحن آرامی افزود:شرایط مستعد جنگ و بیرون راندن دشمن است.فعلا تا همین قدر از اوضاع بدانی برایت کافی است هر چه کمتر بدانی برایت امن تر است .برانغاز سپس روی شانه نوه اش کوبید و گفت:حال فی الفور پیکان را زین کن و به شیراز برو؛ در آنجا امام قلی خان منتظر توست.بغام با تعجب رو به جدش کرد وگفت: پراید ندارید؟ پیرمرد به ناچار بار دیگر سیلی آبداری به گوش مرد بیچاره نواخت و گفت:ابله پیکان نامی است که بر خرم نهاده ام؛ مواظبش باش؛ در طول راه حتماً آب و روغنش را نگاه کن ؛حال زود بجنب که وقت تنگ است . بغام با اعتراض رو به جدش کرد و گفت:مرد حسابی من با این خر تا سه ماه دیگه هم به شیراز نمیرسم ؛تازه من یه ریال پول ندارم،پیرمرد با عصبانیت کارت عابربانکی به جوال خر انداخت و گفت: اگر خط روی پیکان بیندازی تو را به دو نیم خواهم کرد، به ایلغار خود را به نزد خان برسان من نیز بعداٌ به تو ملحق می شویم.
اوضاع احوال ایران در آن ایام
چند سالی از دوران پادشاهی شاه عباس گذشته و این پادشاه صفوی موفق شده ارتش قدرتمند و دائمی که تازه شکل گرفته آماده نبرد با عثمانی ها کند.قوای ایران ب فرماندهی الله وردیخان، در سال 1006 قمری در نبرد رباط پریان، ارتش بزرگ ازبکان را به شکلی شکست داد که دیگر این دشمن کینه توز کمر راست نکرد.با این حال هنوز بخش های زیادی از صفحات غربی کشور در دست عثمانی ها باقی مانده است و قوای ایران تا رسیدن به قله افتخار راه درازی در پیش دارد. از سویی در جنوب کشور نیز اوضاع مساعد نیست ؛ پرتغالی ها بیش از یک قرن است که بیشتر بنادر مناطق میانی خلیج فارس از جمله جزیره هرمز و بحرین را اشغال کرده با ظلم و جور بر مسند حکومت نشسته اند.آنها با ابقاء خاندان ملوک هرمز اسماً حکومت مناطق جنوبی ایران را به آنها سپرده اند، اما این ظاهر ماجراست و پرتغالی ها رسماً حکومت را به شکل جابرانه ای در جنوب به دست گرفته اند به نحوی که حتی خروج افراد عادی از جزیره هرمز نیز مستلزم اجازه کتبی فرماندار پرتغالی است.
تعدی پرتغالی ها به مردم جنوب با وجود قیام های متعدد اهالی جزیره هرمز شدت گرفته و در این ایام تقریباً این قوای نظامی متمدن تفاوت چندانی با دزدان دریایی ندارند.با اینکه قوای ایران درگیر جنگ در صفحاتی غربی است اما حوادثی از جمله مرگ فرخ شاه و تردید حاکم بحرین سبب شده تا موقعیت جهت بازپس گیری مجدد بحرین مهیا شود.
در شیراز
در این ایام الله وردیخان حاکم فارس،در مقام فرماندهی قشون ایران در آذربایجان به سر می برد،از این رو فرزندش امامقلی حکومت فارس را عهده دار شده است.
در ارگ حکومتی شیراز امام قلی خان سردار جوان با کیاستی که حالا به جای پدر حکومت فارس را اداره میکند؛ به همراه نیروهای فارس ،در رشته جنگ های ایرانیان با ازبکان شرکت جسته و افتخارات بزرگی بدست آورده از این حیث قوای تحت امر این سردارجوان از زبده ترین ارتش های زمانه است.او که مدتی است ماموران خفیه قشونش را به بحرین اعزام کرده ؛ در انتظار آمدن پیکی مدام با قدم زدن در تالار ارگ، لحظه شماری می کند، در این بین خواجه معین الدین فالی،کلانتر فارس که در نزد سردار جوان مرتبت والایی دارد رو به حکمران فارس کرد و گفت:اگر گفته های حاکم بحرین حقیقت داشته باشد الان بهترین زمان است که به عنوان حمایت از او، بحرین را از دست پرتغالی ها آزاد کنیم.خواجه معین ادامه داد: طبق مندرجات نامه خواجه رکن الدین،با مرگ فرخ شاه و بر تخت نشستن فیروز شاه، شرایط برای ادامه حکومت این دست نشانده پرتغالی ها بحرانی شده است و این مزدور از ترس آنکه مبادا فیروز شاه او را برکنار و دیگری را حاکم بحرین کند سخت خوفناک شده بدین سبب از من تقاضای استمداد کرده است.امامقلی رو به خواجه معین الدین کرد و گفت: البته این را هم در نظر بگیر که برادر حاکم فعلی بحرین وزیر فیروزشاه است و این احتمال وجود دارد که این جناب وزیر برای ابقای برادرش تلاش کند.خواجه لبخندی زد و گفت: ماندن یا نماندن این وزیر هم در دستگاه فیروز شاه چندان محتمل نیست و با دخالت پرتغالی ها عنقریب است او را برکنار کنند.خواجه معین الدین فالی که خود از اهالی جنوب و در زمره افسران عالیرتبه ارتش صفوی قرار دارد بعد از مکثی کوتاهی ادامه داد: در هرمز حرف اول و آخر را فعلا پدرو کوتینهو، فرمانده پرتغالی میزند البته او نیز خادم نایب السطنه بندرگوا است .خواجه معین فال اسیری سپس از جایش برخاست و به نشانه درخواست ،دستش را بر سینه نهاد و گفت:قربان،اگر رخصت دهید ،بنده حقیر با 30 نفر از افرادم به بحرین می روم و این بندر را از وجود دشمن پاک می کنم.امام قلی که از پیشنهاد خواجه سخت ترغیب شده بود اندکی مکث کرد و گفت:بگذار کمی تمهید به خرج دهیم ،دو روز دیگر صبر می کنیم اگر خبری از پیک نشد، شما و افرادت حرکت کنید.
بالاخره بعد از دو هفته طی طریق ؛بغام در حالیکه پیکان دنبالش می آمد، خسته و از نفس افتاده به شیراز رسید،مرد بدبخت در همان منزل اول فهمید که هیچ وجهی در کارت عابربانک برانغاز نیست ، اوضاع مالی بغام سخت شد او از شدت تنگدستی به هر کاروانسرایی رسید از نداری تحقیر شد و مجبور شد با شستن ظرف ها و گدایی طی طریق کند؛ در بهبهان از شدت تنگدستی مجبور شد فلش 8 گیگ خود را با چند نان جو طاق بزند، در طول راه ،بغام هر چه نفرین و فحش بلد بود نثار برانغاز کرد. او که به کسوت دراویش و قلندران در آمده بود با گدایی و نظافت کاروانسراها سفر خود را به پایان رساند و سرانجام گشنه و تشنه به مقصد رسید.در شیراز ؛بغام ابتدا پیکان را به پارکینگ طبقاتی چهارراه پارامونت برد و جای مطمئنی پارک نموده و خود به ارگ حکومتی رفت.
دلاوران آماده می شوند
امام قلی خان بعد از خواندن نامه برانغاز، بغام را موقتاَ مرخص کرد او نیز یکراست به سراغ سینماهای چهارراه زند رفت. از آن سو امام قلی خان با فرماندهان خود به شور نشست ،در آن نشست محرمانه تصمیمات بسیار مهمی گرفته شد و روز بعد 30 سرباز کارآزموده که همگی از اهالی جنوب ایران و عمدتاً از اهالی لارستان بودند برای شرکت در ماموریتی مهم مشخص شده و در تمرینات نظامی شرکت جستند. این سربازان به جهت شرکت در جنگ هایی که بر علیه عثمانی ها و ازبکان انجام داده بودند از زبده ترین نیروهای نظامی زمانه خود بودند. پشت شجاعت و تهور این سربازان جوان با تدبیری ایستاده بود که در زمینه سیاست و امور نظامی استعداد درخشانی داشت.قرار است با همین دسته 30 نفری بحرین از لوس وجود اجنبی پاک شود و به بندرگاهی جهت تجار دربدر ایرانی تبدیل شود. سال 1010 قمری است و تازه 21 سال بعد است که جزیره هرمز و دیگر مناطق از لوس اجنبی پاک می شود.اهمیت این رخداد بدان جهت است که ایرانیان در این جنگ مهم بدون اتکاء به شریک خارجی و قوای بحریه انگلیس دل به دریا زده و در یک جنگ آبی خاکی خصم را نابود می کنند.
آغاز عملیات خلیج فارس
سرانجام روز عزیمت فرا رسید و گروه در کسوت کاروانی از تجار در حیاط ارگ به صف شدند.امام قلی خان آخرین توصیه ها را به خواجه معین کرد و گفت:از غریبه ها دوری کنید و به هیچ احدی درباره کارتان حرفی نزنید.در ضمن خیالت از بابت قوای کمکی راحت باشد،انشالله به مدد حضرت حق اگر به توفیق رسیدی قوای امیریوسف نیز که همان حوالی است به تو ملحق شده و در دفع دشمن کمکت می کند.امام قلی سپس به سراغ آخرین فرد گروه بغام رفت و گفت: وظیفه تو بسیار مهم است در طول راه خواجه معین ماموریت تورا آشکار می کند. لحظاتی بعد قشون به راه افتاد اما هنوز چند قدمی نرفته بودند که امام قلی ،بغام را مخاطب قرار داد و فریاد زد: آهای مرد آینده،نگفتی چه پیشه ای داری؟ به جای بغام ،جدش برانغاز که تازه از راه رسیده بود سر به زیر افکند و با شرمندگی گفت:قربانت گردم این ابله رو سیاه روزنامه نگار است. امام قلی که به شدت خشمگین شده بود لنگه چکمه اش را به سمت بغام پرت کرد و گفت: ای قلم به دست مزدور؛ ای نوکر استکبار جهانی ؛ای خود فروخته ...چکمه خان صاف به کله بغام بیچاره خورد. بغام که به نوع پذیرایی در زمانه خودش عادت کرده بود.به راهش ادامه داد و با خود گفت: اصولا از دوره مادها به بعد این نوع برخورد با روزنامه نگاران معمول بوده است.
کاروان در خفای کامل راه بوشهر را می پیمود در طول راه صدای آواز و ترانه های گوشی بغام همه را سرگرم کرده بود ،از میان این افراد؛ سربازی که غلومک نام داشت به جد و جهد مدام از اوضاع و احوال آینده از بغام سوالاتی می کرد.اینکه چطور بغام توانست ؛تکنولوژی روز دنیا را به جوانک آن دوره انتقال دهد شاهکاری بود که فقط از مرد حرافی مثل او برمی آمد،سرانجام در حوالی بوشهر بغام توانست برای غلومک کنجکاو ،نحوه اتصال فضاپیمای سایوز را به ایستگاه فضایی میر، توضیح دهد.شب فرا رسید و گروه خواجه معین در بندرگاه ، اسبها را به ماموران حکومتی تحویل داده و بر کشتی کوچکی سوار شدند.بی فوت وقت بادبانها باز شد و کشتی کوچک به فرمان ناخدا از کناره بندرگاه فاصله گرفت. در این بین بغام با نشان دادن لنج های بزرگ و کوچکی که در ساحل بوشهر لنگر انداخته بودند رو به خواجه معین کرد وگفت:تجار کشورمان ،چرا به جای بحرین از بندر بوشهر بهره نمی برند؟خواجه معین که مرد کم حرفی بود نگاهی به بغام کرد وگفت:عمق دریا در خلیج فارس کم است به همین خاطر هر بندری برای کناره گرفتن کشتی های بزرگ تجاری مناسب نیست،در ضمن بحرین از ولایات ایران است دلیلی ندارد حالا که شرایط مناسب است در دست دشمن باقی بماند.خواجه معین که عمری در بنادر مختلف خلیج فارس گذران عمر کرده بود شناخت کاملی از بنادر داشت او بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:نمی دانم چه مجهولی است که در خلیج فارس همیشه یک بندر مورد توجه و اقبال بوده است،شاید یک علتش مهاجرت باشد،مثلا وقتی در قرن ششم بندر سیراف (از بنادر گذشته استان بوشهر)دچار زلزله شد آنها که زنده مانده بودند به هرمزکهنه(میناب) رفتند ،دیگر هیچ وقت سیراف سربلند نکرد و هرمزکهنه بزرگترین بندرخلیج فارس شد.بعدها که مغولها به آن صفحات آمدند اهالی از هرمزکهنه فرار کردند و به جزیره هرمز رفتند،باردگر بلایی که بر سر سیراف آمده گریبان هرمز کهنه را گرفت و تاج اقبال این بار بر سر جزیره هرمز گذاشته شد.حال خدا عالم است که این اقبال در آینده نصیب کدام بندرگاه شود.
گپ و گفت خواجه وبغام زیاد به درازا نکشید و خرناس های بغام حسابی فرمانده را که تازه نطقش باز شده بود؛پکر کرد.
در بحرین
سحرگاهان فرا رسید و بغام با لگدی از خواب برخاست.مرد بیچاره هنوز خواب و بیدار بود که یک جفت سیلی بر صورتش و سطل آبی روی سرش ریختند.بدین سان جاشوها او را آماده شنیدن نقشه کردند.دقایقی بعد خواجه معین رو به افرادش کرد و گفت:رکن الدین حاکم دست نشانده پرتغالی ها در بحرین به سبب مرگ فرخ شاه از احتمال برکناریش توسط پرتغالی ها بشدت نگران است،از این رو طی چند نامه از من تقاضای کمک کرد.ما نیز دعوتش را اجابت می کنیم و برای کمک به سراغش می رویم منتها اگر شرایط مناسب بود این غائله را ختم به خیر می کنیم و جزیره را از دشمن پاک می کنیم ؛ این کلیات بود حال می رویم بر سر جزییات ؛فرمانده مکثی کرد و ادامه داد: در بحرین ،هیچ گونه رفتار مشکوکی انجام نمی دهید و بدون هماهنگی من هیچ عملی انجام ندهید تا به حول قوه الهی به وقتش کار را یکسره کنیم.در این میان بغام رو به فرمانده کرد و گفت:این وسط وظیفه من چیست؟خواجه معین که خود هم طایفه ی و فامیل خواجه رکن الدین حاکم بود،لبخندی زد و گفت:تو فامیل دور خواجه هستی ،وظیفه تو جلب اعتماد خواجه است .بغام با تعجب گفت: دقیقا باید چکار کنم؟خواجه معین خندید و گفت:هیچ ،همین طور هم به اندازه کافی ابله نشان می دهی ، همین رویه ات را با آن قوطی عجیب و غریبی که داری ادامه بده ؛ به طور یقین ظفرمند خواهیم بود.باد موافق بود و چند ساعت کشتی ایرانی در بندرگاه بحرین ظاهر شد.
حوالی ظهر نیروهای خواجه معین همراه با اسباب اثاثیه درحالیکه توسط چند نگهبان و داروغه بندر در میان گرفته شده بودند از چند کوچه و خیابان خاکی شهر گذشتند؛ و به ارگ حکومتی که در میانه شهر قرار داشت رسیدند، نگهبان قلعه بعد از پرس و جو از داروغه از آنها خواست تا کسب تکلیف منتظر بمانند.دقایقی بعد خواجه رکن الدین همراه با چند تن از بزرگان و اشراف شهر به استقبال خواجه معین آمدند.حاکم بحرین می دانست که اگر پرتغالی ها بخواهند او را از جایگاهش کنار بگذارند چاره ای جز جنگیدن با قوای آنها و سربازان مزدور فیروز شاه نخواهد داشت او که از دیدن دسته کوچک سربازان خواجه معین به تردید افتاده بود بعد از خوش آمدگویی رو به فرمانده آنها کرد وگفت:با این تعداد کم می خواهی ما را یاری کنید؟ خواجه معین هم با جوابی دو پهلو گفت:اصلا نگران نباشید، اگر اوضاع دگرگون شود حتم بدان به یاریمان خواهند شتافت.
همان روز در مجلس ضیافتی که به افتخار حضور نیروهای امدادی برگزار شد، خواجه رکن الدین متوجه بغام شد و گفت: تو کیستی مردک؟ بغام در میان خنده حضار سربلند کرد و گفت: قربانت گردم بنده اجل شما هستم.در این بین خواجه معین رو به رکن الدین کرد و گفت: قربان، این مرد فامیل دور جنابعالی هستند؛ که از بد حادثه بر اثر جفتک خری که بر ملاجش خورد ،مجنون شد،خواجه معین خندید و ادامه داد:حرفهایش از روی بلاهت است به دل نگیرید.او آمده است تا نشان دهد که هیچ اتحادی بالاتر از پیوند فامیلی نیست.بغام که بیشتر حواسش به سفره رنگین حاکم بود،خنده کنان گفت:بخورید جناب حاکم شاید نهار آخرتان باشد.از حرف های عجیب و غریب بغام همه به خنده افتاده بودند ،قهقه خواجه رکن الدین از همه بیشتر بود.
شروع عملیات
حوالی غروب 5 سربازی که مخفیانه از تمامی نقاط شهر و ارگ حکومتی بازرسی کرده بودند،به سراغ خواجه معین آمدند و اطلاعاتی که بدست آورده بودند در اختیارش نهادند.خواجه نیز بعد از اطلاع از اوضاع و احوال نظامی جزیره در گوش آنها چیزی گفت و به سرعت به سراغ افسران تحت امرش رفت.
شبانگاه فرا رسیده بود و هنوز دو خواجه به صورت رسمی مذاکرات خود را آغاز نکرده بودند، از این رو خواجه معین از حاکم بحرین درخواست کرد به اندرونی رفته بدون حضور غریبه ها گفتگو کنند،این دعوت به سبب حساسیت اوضاع به سرعت اجابت شد،در اندرونی خواجه رکن الدین رو به خواجه معین کرد و گفت:اگرفیروز شاه ،فرمانده پرتغالی را تحریک نکرد و مرا در حکومت بحرین ابقاء کردند دیگر نیازی به افرادت نیست به هرکدام 100 سکه انعام می دهم و آنها را راهی می کنیم و صد البته تو را داروغه شهر می کنم، اما اگر پرتغالی ها بخواهند مرا از کار برکنار کنند با این عده کم کاری از پیش نمی رود،خواجه معین که می دانست دیر یا زود حاکم بحرین به نیت باطنی او پی خواهد برد بی تکلف رو به هم طایفه ای خود کرد و گفت:من قصدم این است که بحرین را به دولت ایران تحویل دهیم. حقیقت این است که من از جانب امام قلی خان نایب حکومه فارس و والی جدید لار این ماموریت را قبول کردم و از تو می خواهم با ما همراهی کنی و جزیره بحرین را که از قدیم از ولایات ایران بوده به بنده حقیر که نماینده ممالک محروسه ایران هستم تحویل دهید، حتم داشته باش اگر این شرط را قبول کنی شاه تو را در مقامت ابقاء خواهد کرد و دیگر از قید و بند اجنبی خلاص خواهی شد.کلام خواجه معین مثل پتکی بر سر حاکم بحرین خراب شد او که خوابها برای بحرین دیده بود و خود را در رویاهاش شاه بحرین تصور کرده بود. اصلاً انتظار این شرط و شروط را نداشت.خواجه رکن الدین هراسان به دست به قبضه شمشیر برد و نگهبانان را به استمداد طلبید . اما خواجه معین افسر بسیار کارآموزده ای بود و از قبل تدابیری اتخاذ کرده بود به نحوی که نگهبانان به مدد حاکم بحرین نیامدن ،خواجه رکن الدین که با شمشیرش به مصاف فرمانده ایرانی شتافته بود خشمناک گفت :پس پیوند فامیلی چه می شود خائن،خواجه رکن الدین ضربت مهلکی بر گردن حاکم بحرین زد و گفت: وقتی پای وطن در میان باشد، خیانتکاری مثل تو دیگر با ما پیوند فامیلی ندارد. درگیری در ارگ با کشته شدن حاکم بحرین آغاز شد.افسرشجاع ایرانی بعد از کشتن خواجه رکن الدین، به همراه افرادش بی آنکه از تفنگ استفاده کنند خنجر بدست به سراغ افسران و سربازان دشمن رفتند. عملیات غافلگیری زیاد به طول نکشید و اغلب افراد حاکم بحرین کشته شدند،در این بین بغام نیز با هل دادن دو افسرپرتغالی که در بالای برجک بلند ارگ سرگرم تماشای فیلمی از گوشی او بودند به نحوی حضورش در جنگ موثر واقع شد.باقی سربازان پرتغالی که تعداد آنها به 10 نفر هم نمی رسید هراسان قایقی به آب انداخته و گریختند،جنگ در ارگ تمام شده بود
جنگ در ارگ تمام شده بود، اما در شهر افراد حاکم مقتول بحرین که تازه از ماجرا مطلع شده بودند، دست به اسلحه برده و آماده حمله به ارگ شدند.
صبح روز بعد جنگ سختی بین دو گروه آغاز شد، تعداد افراد حاکم مقتول بحرین به مراتب بیشتر بود اما آنچه در جنگ مقبول است تجربه و تهور است که آنها فاقد این دو خصیصه بودند، لحظه به لحظه بر تعداد تلفات افراد حاکم بحرین افزوده می شد،سرانجام حوالی ظهر سوارانی مسلح وارد شهر شده و بر باقیمانده قوای حاکم بحرین تاختند، جنگ به غروب نرسیده خاتمه یافت و بیرق ایران باردیگر برفراز ارگ بحرین افراشته شد.
خوشحال ترین مرد آن روز بغام بود او بی توجه به جنگ ، تمام مردگان را کاویده بود و هر آنچه از سکه و زر و سیم بود به غنیمت برده بود،به دستور فرمانده و به این بهانه که یارانه اش را به تمام و کمال از دولت دریافت می کند،تمامی غنائم از بغام مسترد و برای عبرت سایرین یک جفت چک آبدار به صورتش نواخته شد.
بعد از پایان درگیریها،خواجه معین که از آمدن امیریوسف و افرادش بسیار خشنود بود او را به گرمی در آغوش گرفت و گفت:چطور از حضور ما اگاه بودی که این چنین به موقع به دادمان رسیدی؟امیر یوسف لبخندی زد و گفت: این تدبیر امام قلی خان بود، چندی قبل ما به عنوان کاروانیانی که در سفر حج هستند راهی این منطقه شدیم و همه جا شایعه کردیم که اموالمان را اعراب راهزن بحرینی به تاراج برده اند از این رو در این اطراف بی آنکه کسی شک ببرد به تفحص مشغول بودیم افسر ایرانی ادامه داد:همزمان جاسوسی هم در بندرگاه گماردیم تا اگر کار به جنگ کشید به مدد قوای شما حرکت بشتابیم، باقی ماجرا هم خود ملاحظه کردید،شکر خدا درست سربزنگاه وارد کارزار شدیم.خواجه معین سپس رو به افرادش کرد و گفت: به احتمال فراوان به زودی پرتغالی ها از راه دریا به اینجا حمله خواهند کرد؛باید چهارچشمی مواظب بندرگاه باشیم و تا رسیدن قوای کمکی ،آماده مقابله با دشمن اجنبی باشیم. در این بین بغام که سرگرم دستکاری تلفن همراهش بود با افسوس فراوان رو به خواجه معین کرد و گفت:چقدر حیف شد اینجا آنتن نمیده ،وگرنه یه اسمس واسه امام قلی می فرستادم کار تمام بود، غلومک همان سربازی که به روزگار آینده بسی علاقه مند بود، نگاهی به آسمان کرد وگفت:این خطی که تو داری اینجا حتی رومینگ هم نمی شه ،کاش با خودت تلفن همراه ماهواره ای آورده بودی ،در این میان خواجه معین چک محکمی به گوش بغام نواخت و گفت : مردک چرا همین که غلومک گفت با خودت نیاوردی !!بغام که از چک زدن های افراد قشون به تنگ آمده بود اعتراض کنان گفت: مگه بچه یتیم گیر آوردین که هی تا هرچی میشه چپ و راست تو گوشم میزنید، بعدشم مگه امام قلی تلفن داره که من باید تلفن ماهواره ای بیارم، هر غلطی این جور وقتها می کردین حالا هم بکنید.
به سبب کمبود نیرو و شرایط بحرانی ،و بی انضباطی ،بغام به عنوان پیک جنگی انتخاب و برای آوردن نیروهای کمکی با کشتی کوچکی عازم بوشهر شد.قبل از دور شدن کشتی بغام که چیزی به یادش آمده بود رو به قشون ایرانی کرد و فریاد زد: جان مادرتون با پرتغالی ها زیاد خشن رفتار نکنید که اگه به گوش کی روش برسه دیگه فاتحه تیم ملی رو باید بخونیم.باز هم لنگه چکمه ای به کله بغام خورد.
حمله پرتغالی ها
از آن طرف پدرو کوتینهو فرمانده ارشد پرتغالی ،بعد از اطلاع از ماجرا ،به فوریت فرانچسکو مایور افسرکارآزموده اش را به همراه 10 فروند کشتی نیرو بر مملو از سربازان پرتغالی و مزدور که عمدتاً هندی و عرب تبار بودند برای اشغال بحرین روانه کرد.
باد موافق باعث شد تا کشتی های نیرو بر پرتغالی بی هیچ دردسری مسیر جزیره هرمز به بحرین را طی کنند،
دو روز بعد جنگ سختی بین قشون پرتغالی و قوای کم تعداد ایرانی در حوالی بندرگاه بحرین در گرفت.سربازان ایرانی عمدتاً از اهالی جنوب فارس و غرب هرمزگان بودند آنها در تیراندازی با تفنگ های بزرگ فیتله ای که شمخال نامیده میشد تبحر خاصی داشتند،و از فواصل بعید دشمن را هدف قرار می دادند،پرتغالی ها که قشون منظمی در اختیار داشتند علاوه بر تفنگ های کوتاه فیتله ای به شمشیر و نیزه مجهز بودند.جنگ در منتهای خشونت در ساحل ادامه داشت.تلفات دو طرف لحظه به لحظه بیشتر میشد، سربازان فال اسیری قشون خواجه معین از کمان هایی بهره می بردند که ساخت لار بود،(کمان ترکی) این سلاح برای فواصل نزدیک بسیار کارآمد بود و یک تیرانداز قابل می توانست در فاصله چند دقیقه چند سرباز پرتغالی را به درک واصل کند.اما دشمن به انواع یراق مجهز و تا بن دندان مسلح بود، آنها نیز سربازان کارآزموده ای داشتند. نسبت مهاجمین پرتغالی ها و مزدورانشان به نسبت قوای ایرانی ده به یک بود با این حال اولین و دومین حمله پرتغالی ها به همت و فداکاری قوای ایران ره به جایی نبرد و دشمن با دادن تلفات سنگین به داخل کشتی ها عقب نشینی کردند، ساحل از خون شهدا رنگین بود همه جا پر بود از جنازه هایی که امواج آنها را به این طرف و آن طرف می برد،غروب غم انگیزی بود.
شبانگاه بخشی از سربازان مامور دفن اجساد شدند و عده ای نیز به کمک جراحان به زخم بندی سربازان زخمی مشغول بودند در میان زخمی ها امیر یوسف فرمانده نیروهای امدادی نیز به چشم می خورد.
در آن سوی میدان ،دستورات توسط پیک های دریایی به مرکز فرماندهی قوای پرتغالی ارسال می شد ، فرمان ها بسیار کوتاه و قاطع بود هر طور شده باید بحرین به امپرطوری پرتغال منظم شود.اهمیت بحرین برای پدرو کوتینهو واضح بود و می دانست در صورتیکه ایرانیها به این بندربزرگ قابل کشتیرانی دست پیدا کنند،اهمیت جزیره هرمز و در ادامه درآمدش کم خواهد شد. ظلم پرتغالی ها حد و حصر نداشت، آنها کالاهای مورد نیاز از جمله پارچه و ادویه را از بندر گوا هند (مرکزفرماندهی پرتغالی ها در اصل در هند بود) به جزیره هرمز می آوردند و به قیمت گزافی به تجار ایرانی که عازم هند بودند می فروختند، گمرکی و مالیات تجار ایرانی 3 برابر تجار عیسوی بود و بدتر از همه اینکه بیشتر اوقات کشتی های جنگی پرتغالی که در خلیج فارس پرسه می زدند همچو دزدان دریایی به کشتی های تجاری حمله می کردند و اموال تجار را به غارت می بردند. شبانگاه نیز مست از این پیروزیها به باده گساری و آزار و ایذاء مسلمانان مظلوم مشغول می شدند.
با سر زدن آفتاب خواجه معین به همراه باقیمانده قشون نماز را به پا داشت و سپس همچون شیری شرزه یا علی گویان پیشاپیش سربازانش به سوی ساحل شتافت.آنها وعده کرده بودند تا آخرین قطره خون بجنگند اما داغ تسلیم شدن را به دل دشمن بگذارند. مورخان وشعرای (میرزا حسن حسینی ستایش)آن دوران تمجیدها از قشون ایرانی و فداکاریهای آن ها کرده اند.
جنگ با پیاده شدن قشون پرتغالی و مزدورانشان از قایق های کوچکی که در نزدیک ساحل مستقر بودند بار دیگر آغاز شد. این بار لطف الله خان فرمانده قشون مزدوران فرماندهی هجوم را به عهده داشت؛ سربازان هندی،عرب و ... شلیک کنان به سوی ساحل روانه شدند، اما همان ابتدای جنگ با شلیک شمخال یک تفنگچی لاری ،لطف الله خان فرمانده قشون مزدوران کشته شد و همین امر روحیه مهاجمان را سست کرد، سربازی از اهالی بستک نیز با یک شلیک بیرق دار قشون مهاجمان را نقش بر زمین کرد، فرانچسکومایور فرمانده پرتغالی که از بی عرضگی مهاجمان سخت کلافه شده بود دستور حمله عمومی را صادر کرد و به افسرانش پیغام داد هر آنچه در بحرین یافت شد غنیمت می دهم فقط کار جنگ را امروز یکسره کنید.
قوای اصلی ایران به فرماندهی الله وردیخان برای بیرون راندن عثمانی ها، دشمن همیشگی و کینه جوی ایرانیان در صفحات غربی کشور مشغول جنگ بود. طبق امریه باید 124 قلعه از لوث وجود دشمن پاک شود از این رو امام قلی نمی توانست از اصفهان استمداد نیرو کند، این افسرجوان که به عنوان جانشین پدرش،اداره فارس و صفحات جنوبی را به عهده گرفته بود بی فوت وقت مقر فرماندهی خود را به بوشهر منتقل کرد،وی سپس به تمامی خوانین و بزرگان لارستان، دشتستان،کنگان ،بستک و لنگه فرمان داد تا هرچه سریعتر در حد توان قوای کمکی به بوشهر بفرستند.به واسطه نزدیکی راه ،اولین قشون ها سربازان لاری ، بستکی و قبایل ساکن بندرلنگه بودند که به سرعت خود را به بوشهر رساندند.کم کم از تمام ولایات جنوبی سربازانی به بوشهر رسیدند و لنج ها ماهیگیری بنادر شمالی خلیج فارس وظیفه انتقال نیروها را به عهده گرفتند.
بغام زمانی به بوشهر رسید که اولین لنج های نیرو بر به سمت بحرین به راه افتادند، او بی فوت وقت پیام خواجه معین را به اطلاع امام قلی رساند . فرمانده جوان نیز ضمن قدردانی از بغام خلعتی که شامل رادی ابریشمی و کلاه قزلباشی بود به بغام هدیه کرد.اما بغام که چشمداشت بیشتری داشت رو به امام قلی کرد و گفت: جان نثار انتظار دارد نظری مجدد و حاتم گونه به این بنده کمترین داشته باشید.امام قلی که پی به رندی بغام برده بود،گفت:مردک شنیده ام چند سال است یارانه می گیری و هیچ به حال کشورت مفید واقع نشدی!حال وقت آن رسیده به جای دریوزگی،شهامت پیشه کنی و به کشورت خدمت کنی، بغام هاج و واج به امام قلی چشم دوخت و گفت:مرد حسابی تو میفهمی قبض 100 هزار تومنی تلفن چیه ! می فهمی قبض آب و برق و تلفن یعنی چه ، می فهمی شهریه مدرسه چقدر میشه !بغام با لحنی عصبانی، ادامه داد: هی چپ میرن راست میان میگن یارانه می گیری،امام قلی که بشدت سرش گرم قشون کشی و جنگ بود خشمناک نگاهی به بغام کرد وگفت: تا این طپانچه رو نکردم تو حلقت از جلو چشمام دور شو، اصلا با همین کشتی برگرد و این مکتوب را به خواجه معین برسان،بلکه به دردی خورده باشی.
و سرانجام پیروزی
قوای ایرانی با هجوم قوای پرتغالی سخت در تنگنا قرار داشتند هر دو فرمانده قشون زخمی شده بودند ولی سربازان ایرانی بی وقفه سرگرم مدافعه بودند، سرانجام روز چهارم جنگ با رسیدن قوای کمکی ایران؛ شکل دیگری به خود گرفت، این بار پرتغالی ها از ساحل و دریا مورد هجوم واقع شدند، شدت جنگ به حدی بود که ساحل دریا مملو از جنازه شده بود.دست آخر با کشته شدن آخرین افسر پرتغالی در ساحل بحرین ،به دستور فرانچسکومایور شیپور عقب نشینی نواخته شد و باقیمانده قشون پرتغالی به سمت جزیره هرمز بازگشت.حالا ایران یکی از بنادر خود را از دشمن بازستانده بود و این خبر خوبی برای تجار آواره بود.
با فرا رسیدن شب مشعل های زیادی در ساحل روشن شد و سربازان ایرانی هر کدام مشغول به امورات خود شدند.جنگ تمام شده بود و بیشتر زخمی ها با کشتی به بوشهر منتقل شدند،در این بین بغام نامه بدست وارد بندرگاه شد او که از پیروزی قشون ایران بسیار خوشحال بود، شادی کنان سراغ خواجه معین را گرفت اما کسی جواب درستی به او نمی داد، دست آخر غلومک او را به گوشه ای از اردوگاه برد و جنازه خواجه معین و امیر یوسف را به او نشان داد و گفت:با اینکه زخمی شده بودند اما حاضر به زخم بندی نشدند و تا نفس آخر مقاومت کردند. خواجه معین نفس های آخرش برایت پیغام داد که به تو بگویم داستان این جنگ را برای آیندگان قلم بزن تا همگان بدانند هزاران هزار دلاور با شجاعت و شهامت، خون خود را در راه وطن اهداء کردند اما هیچگاه تاریخ یادی از آنها نکرد. غلومک سپس سرش را به زیر افکند و گفت:حیف شد، اگر زنده مانده بود به طور حتم شاه او را حاکم بحرین می کرد.
آن روز ؛بغام با دیدن صدها شهیدی که با فدا کردن خود، خلیج فارس را از وجود دشمن پاک کرده بودند حال غریبی داشت ؛ دیگر به فکر اندوخته اش نبود، هر آنچه که داشت به سربازان زخمی هدیه کرد، و دست خالی به بوشهر نزد جد دهمش برانغاز بازگشت.برانغاز نواده اش را به آغوش کشید و گفت:آمدن تو برای کمک کردن به ما نبود هرچه در حد وسع خود تلاشت را کردی ، تو را به اینجا آوردم تا برای آیندگان نقل کنی که مردم جنوب چه مرارت ها کشیدند و چه دلاوریها کردند تا اینکه وطن آنچنان که هست به آیندگان رسید.شما میراث دار فرهنگ بزرگی هستید به آیندگان بگو که اجنبی در هر رنگ و نژادی با هر وسیله و شکلی ،نیتی جز استعمار در سر ندارد.برانغاز سپس غلومک را به بغام نشان داد و گفت: این بچه به آینده بشدت علاقه مند است او را با خود ببر و دستش را در جایی بند کن،بغام تا خواست اعتراض کند مایعی روی سرش ریخته شد و در یک آن وسط سیتی سنتر ظاهر شدند.همان روز غلومک در حراست سیتی سنتر مشغول بکار شد.و بغام نیز دلشمغول به وصایا و نصایح گذشتگان ،دست خالی به خانه اش بازگشت.