سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز.. اعلام حمایت از مدیر مظلوم منطقه آزاد قشم

اعلام حمایت از مدیر مظلوم منطقه آزاد قشم .

در پی برخورد یکی از مدیران منطقه آزاد قشم با یکی از خبرنگاران فعال در این جزیره که بنا بر شنیده منجر به برخورد لفظی و زدن سیلی به صورت خبرنگار قشمی شده است، مش معصوم شخصیت بسیار خشن و عصبی سری طنزهای بغام (بخش طنز روزنامه دریا) با پرتاب یک بیانیه شدید اللحن از این اقدام مدیر منطقه آزاد دفاع کرد. در بخشی از این بیانیه آمده است؛ من به داشتن چنین فرزندانی خشن به خودم می بالم .پسرخاله عزیز از این جماعت قلم بدست که عمدتا روشنفکر نما و غرب زده هستند اصلا هراسی به دل راه مده و از من می شنوی مجددا وی را زیر کتک له و لورده کن، اصلا آقا دلمون خواسته زدیم ،مش معصوم که در رشته طنزهای بغام مدام و بی دلیل این مرد نجیب درستکار را زیر کتک می گیرد در ادامه با ذکر اینکه بازی اشکنک دارد سر شکستنک دارد، افزود؛ یک وقت نشنوم معذرت خواهی کنی به قول ناپلئون بهترین دفاع حمله است،من حتم دارم در این شرایط که قلم بدستان مزدور اجنبی بشدت با قلم های نوک تیزشان به سمت شما یورش آورده اند، سخت تنها مانده اید و احساس خوبی ندارید، پسرم هیچ غم به دل راه نده که امثال من بی اعصاب تا آخرش پشت سرت هستیم ، انشالله در اولین فرصت به خدمتش رسیده و یک چک حواله اش کن .

امضا مش معصوم


طنز . امان از این خر دجال

خیلی وقت بود سراغی از دایی مراد نگرفته بودم این بود که یه عصر پاییزی کفش و کلاه کردم و رفتم خدمتش ، زندگی دایی روی یک روال همیشگی هست، پیرمرد مشغول مطالعه بود که با دیدنم خیلی شادمان به استقبال آمد و محکم بغلم کرد و گفت ؛ دایی جون چقدر دلم برات تنگ شده بود بعد هم فرت یکی با چوب قلیونش تو سرم کوفت هنوز سیستم عصبی بدنم خبر درد جانکاه چوب قلیون به مغزم مخابره نکرده بود که دایی دو سه بار دیگه چوب قیلیونش تو سر و کله ام کوبید و ذوق کنان ادامه داد؛ دایی جان دیگه اعتراض نکن خودتم خوب میدونی خیلی وقته بهم سر نزدی اینها رو به تلافی غیبت طولانیت میزنم !! محض احتیاط یه چند متری از دایی فاصله گرفتم و پشت چند تا بالشت موضع دفاعی خوبی درست کردم . ،دایی مراد هم که با دیدنم دست از مطالعه برداشته بود رو بهم کرد و بعد از چاق سلامتی از درس مشقم جویا شد ،منم بهش گفتم، هنوز که رسما کلاسها تشکیل نشده اما خوب دیگه درگیر شهریه،انتخاب واحد و درس و مشق شدم ،دایی هم آهی کشید و گفت؛ دیروز رفته بودم یه مطبی نزدیک چهارراه مرادی یه چیزی دیدم مغزم سوت کشید ،دایی سپس پک محکمی به قلیونش زد و ادامه داد؛ چند نفری که توی مطب منتظر نوبت بودند با یک حرص ولعی مشغول مطالعه پیک های تبلیغاتی بودند که انگاری داشتند تاریخ تمدن ویل دورانت می خوندن!! دایی که از این یاد آوری خاطره اش  بشدت عصبانی شده بود یهویی کتابی که تو دستش بود بطرفم پرت کرد و فریاد زد ؛ آخ که آتیش گرفتم ، به سرعت برق جا خالی دادم و کتاب در یک منطقه غیر نظامی سقوط کرد، بعد هم با ترس و لرز به دایی نزدیک شدم و گفتم دایی حالت خوبه ! چی شدی یهویی ! دایی مراد آهی کشید و گفت ؛ چند جلد کتاب خوب هم روی میز عسلی اون مطب بود ، اما هیشکی بهش نگاه هم نمی کرد ، دایی باورت نمیشه جماعتی که تو مطب بودن داشتند کاغذهای رنگارنگ تبلیغاتی رو ورق میزدن اما یک نگاه هم به کتاب های روی میز نکردند!! خنده کنان کنار دایی تکیه دادم و گفتم؛ باز گلی به گوشه جمالشون که تونستن دل از موبایل ها و گروهها بکنند و مشغول کاغذهای تبلیغاتی شدند، اینها معلومه هنوز خیلی معتاد مجازی نبودند .دایی هم از فرصت بدست کاملا بهره برد و مثل موشک های جنگنده های سوخوی روسی ،شش و هفت بار چوب قلیون تو سرم کوبید و فریاد زد؛ نمی تونم تحمل کنم این نسل جوان تا این حد از کتاب و کتابخوانی فاصله بگیره ،ناسلامتی شما آینده این مملکتی ،شما فردای این کشوری !! با تمام قدرتم شیرجه ای زدم و دوباره به سرجای قبلی برگشتم و‌ با بغض و گلایه گفتم؛ دایی جون با این وضعی که درست کردی هم آینده مملکت داری نابود می کنی هم خدای ناکرده ممکنه نسل گذشته دچار سکته بشه ،دایی که کم کم آثار خشم از صورتش محو شده بود، نیمچه لبخندی زد و گفت؛ سعید جان، توی دوره ما اینقدر جوان ها مشتاق مطالعه بودن که گاهی واسه خریدن یه کتاب مجبور بودن چند روز کار کنند، اما الان خیلی ها بهشون کتاب مجانی هم میدی نگاش نمی کنند .همش هم تقصیر این خر دجاله !! اصلا نمیدونستم منظور دایی جون از خر دجال همان موبایل هست، آخه چشم دایی رو دیدم و داشتم در یکی از گروهها عکسی را نگاه می کردم که چشمتون روز بد نبینه، دنیا جلوی چشمام سیاهی رفت بعدا که زن دایی واسم آب قند آورد و حالم جا اومد تازه فهمیدم دایی از شدت عصبانیت یه چک محکم خوابونده توی گوشم ، تا درس عبرتی بگیرم و زیاد از این خر دجال سواری نگیرم ،البته از نگرانی های حاد دایی در زمینه فاصله گرفتن از فرهنگ کتابخوانی نمیشه به سادگی گذشت اما خدایی این روش تربیتی دایی خیلی با نحوه حکومت داری داعش فرقی ندارد


طنز . امان از این خر دجال

خیلی وقت بود سراغی از دایی مراد نگرفته بودم این بود که یه عصر پاییزی کفش و کلاه کردم و رفتم خدمتش ، زندگی دایی روی یک روال همیشگی هست، پیرمرد مشغول مطالعه بود که با دیدنم خیلی شادمان به استقبال آمد و محکم بغلم کرد و گفت ؛ دایی جون چقدر دلم برات تنگ شده بود بعد هم فرت یکی با چوب قلیونش تو سرم کوفت هنوز سیستم عصبی بدنم خبر درد جانکاه چوب قلیون به مغزم مخابره نکرده بود که دایی دو سه بار دیگه چوب قیلیونش تو سر و کله ام کوبید و ذوق کنان ادامه داد؛ دایی جان دیگه اعتراض نکن خودتم خوب میدونی خیلی وقته بهم سر نزدی اینها رو به تلافی غیبت طولانیت میزنم !! محض احتیاط یه چند متری از دایی فاصله گرفتم و پشت چند تا بالشت موضع دفاعی خوبی درست کردم . ،دایی مراد هم که با دیدنم دست از مطالعه برداشته بود رو بهم کرد و بعد از چاق سلامتی از درس مشقم جویا شد ،منم بهش گفتم، هنوز که رسما کلاسها تشکیل نشده اما خوب دیگه درگیر شهریه،انتخاب واحد و درس و مشق شدم ،دایی هم آهی کشید و گفت؛ دیروز رفته بودم یه مطبی نزدیک چهارراه مرادی یه چیزی دیدم مغزم سوت کشید ،دایی سپس پک محکمی به قلیونش زد و ادامه داد؛ چند نفری که توی مطب منتظر نوبت بودند با یک حرص ولعی مشغول مطالعه پیک های تبلیغاتی بودند که انگاری داشتند تاریخ تمدن ویل دورانت می خوندن!! دایی که از این یاد آوری خاطره اش  بشدت عصبانی شده بود یهویی کتابی که تو دستش بود بطرفم پرت کرد و فریاد زد ؛ آخ که آتیش گرفتم ، به سرعت برق جا خالی دادم و کتاب در یک منطقه غیر نظامی سقوط کرد، بعد هم با ترس و لرز به دایی نزدیک شدم و گفتم دایی حالت خوبه ! چی شدی یهویی ! دایی مراد آهی کشید و گفت ؛ چند جلد کتاب خوب هم روی میز عسلی اون مطب بود ، اما هیشکی بهش نگاه هم نمی کرد ، دایی باورت نمیشه جماعتی که تو مطب بودن داشتند کاغذهای رنگارنگ تبلیغاتی رو ورق میزدن اما یک نگاه هم به کتاب های روی میز نکردند!! خنده کنان کنار دایی تکیه دادم و گفتم؛ باز گلی به گوشه جمالشون که تونستن دل از موبایل ها و گروهها بکنند و مشغول کاغذهای تبلیغاتی شدند، اینها معلومه هنوز خیلی معتاد مجازی نبودند .دایی هم از فرصت بدست کاملا بهره برد و مثل موشک های جنگنده های سوخوی روسی ،شش و هفت بار چوب قلیون تو سرم کوبید و فریاد زد؛ نمی تونم تحمل کنم این نسل جوان تا این حد از کتاب و کتابخوانی فاصله بگیره ،ناسلامتی شما آینده این مملکتی ،شما فردای این کشوری !! با تمام قدرتم شیرجه ای زدم و دوباره به سرجای قبلی برگشتم و‌ با بغض و گلایه گفتم؛ دایی جون با این وضعی که درست کردی هم آینده مملکت داری نابود می کنی هم خدای ناکرده ممکنه نسل گذشته دچار سکته بشه ،دایی که کم کم آثار خشم از صورتش محو شده بود، نیمچه لبخندی زد و گفت؛ سعید جان، توی دوره ما اینقدر جوان ها مشتاق مطالعه بودن که گاهی واسه خریدن یه کتاب مجبور بودن چند روز کار کنند، اما الان خیلی ها بهشون کتاب مجانی هم میدی نگاش نمی کنند .همش هم تقصیر این خر دجاله !! اصلا نمیدونستم منظور دایی جون از خر دجال همان موبایل هست، آخه چشم دایی رو دیدم و داشتم در یکی از گروهها عکسی را نگاه می کردم که چشمتون روز بد نبینه، دنیا جلوی چشمام سیاهی رفت بعدا که زن دایی واسم آب قند آورد و حالم جا اومد تازه فهمیدم دایی از شدت عصبانیت یه چک محکم خوابونده توی گوشم ، تا درس عبرتی بگیرم و زیاد از این خر دجال سواری نگیرم ،البته از نگرانی های حاد دایی در زمینه فاصله گرفتن از فرهنگ کتابخوانی نمیشه به سادگی گذشت اما خدایی این روش تربیتی دایی خیلی با نحوه حکومت داری داعش فرقی ندارد


طنز..کدبانوی مجازی

 به لطف اضافه کاری بغام و صرفه جویی های خانواده ،کنیز با شادمانی مقدار متنابهی وجه رایج مملکت را کف دست شوهرش نهاد و گفت: دیگه گوش شیطان کر می خوام سنت ابا و اجدادیمون را پاس بدارم و برات یک خوراک ماهی بار بذارم که مثه بز از کوه گنو بالا بری !! بغام با تعجب نگاهی به همسرش کرد و گفت: زن این چه طرز حرف زدنه، من نمیدونم تو این گروهها چی می خونی که شوهرت رو با بز برابر میدونی ، اخه اینم شد کار ...شب واس تاپ، روز تلگراف، ظهر اوستاگرام ...کنیزو هم بی مقدمه شوهرش را دعوت به سکوت کرد و گفت : هیس هیس، بغام هم با حیرت گوشه ای خزید و گفت :چی شده مار دیدی ؟!! کنیز که محو تماشای تلفن همراهش شده بود ناله بلندی سر داد و گفت: نگاه شاه بسو عکس شامش گذاشته تو اینستاگرام ، وای خدا چقدر هم فالو شده ،کنیزو سپس یقه بغام گرفت و در حالیکه حسادت و خشم وجودش فرا گرفته بود فریاد زد : همین الان میری بازار ماهی می خری که میخوام رو شاه بسو کم کنم . طفلک بغام که از تحکم همسرش وحشت کرده بود در حالیکه به سمت در می دوید فریاد زد: بر باعث و بانی این اوستاگرام لعنت ...داخل کوچه مش معصومه که با تبلتش مشغول تماشای انلاین جشنواره هنر روز مردگان مکزیک ،بود با دیدن بغام پاهایش را دراز کرد و بغام هم طبق معمول سکندری خورد و کف کوچه ولو شد. اصولا نمی شود با این پیرزن زیاد بحث کرد چون عواقب بدتری دارد اینکه مرد نجیب محله ،بدون هیچ اعتراضی از جایش برخاست.مش معصوم هم لبخندی زد و گفت: شنیدم می خوای ماهی بخری ، خوش به حالتون ما که آخرین بار شب عید سال ملخی ( منظورش 1295 هجری شمسی است) ماهی خوردیم ای روزگار چه زود گذشت. بغام با خودش فکر کرد، آخه این ماموت از کجا فهمیده ، که ناگه چک محکمی کلا او را تا عالم برزخ ملکوتی کرد .پیرزن نعره ای کشید و گفت: من ماموتم !! الان لهت می کنم،بغام فورا فرار کرد او بعدها فهمید که کنیز هم مثل باقی زن های محله کلا یک زندگی هم در فضای مجازی برای خودشان درست کرده اند که از نوع خریدن کرم و شامپو تا اعلام جزییات دعواهای خانوادگی بعلاوه سوالات متداول لنگ ظهری نظیر ؛ چی بخوریم و چی درست کنم به همراه تصاویر مربوط به اشتراک می گذارند ،اینکه مش معصوم از ماهی خریدن بغام مطلع بود یک چیزی پیش پا افتاده بود و عزیزان گروه حتی از زمان شستن ظرف های همدیگر هم مطلع بودند. در بازار هم خیلی وضعیت بهتری نبود ، ماهی فروش چت می کرد ، ماهی پاک کن با خرچنگ سلفی می گرفت، اون یکی تو واتس آپ عکس میگوی نر می گذاشت، یکی دیگه جوک می خوند ...طفلک بغام هاج و واج از این ملت گرفتار مجازی زده به هر بدبختی بود با تمام پس اندازش چند کیلو ماهی خرید و به خونه برگشت. القصه شب فرا رسید و کدبانوی خانه سفره بسیار مجللی پهن کرد که بغام به عمرش ندیده بود، یک طرف سبد میوه یک طرف دیس های سالاد ،آن طرف سبزی های تزیین شده دور ماهی خلاصه پلو چند رقم انواع قوطی نوشابه خارجی ...بغام که از‌دیدن سفره رنگین آب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود آماده حمله به شام شد که لنگه کفشی توام با نفیر جیغی ممتد فضای خانه را به بحران سوریه برد، لنگه کفش دقیقا به پوز مرد بیچاره خورد ، کنیزو مجددا جیغ احتیاطی دومی هم کشید و گفت :دست نزن مرد ، دست نزن... کلی زحمت کشیدم.بیچاره بغام که از درد به خودش می پیچید پاشنه کفش را از حلقش در آورد و نفس نفس زنان گفت: آخه چرا !؟ کنیزو که سرگرم عکس گرفتن از سفره شام شده بود با خوشحالی گفت: می خوام بذارم تو صفحه اینستاگرام تا چشم شاه بس در بیاد،بعدشم بفرستم تو گروه آشپزی تلگرام بعد هم میذارم تو گروه هنر کدبانوی‌ واتس آپ بعد هم ایمیل می کنم واسه مجله آشپزی بانوآنلاین ،بغام با نگرانی گفت: بعدش می تونم کوفت کنم !؟ کنیزو که سخت سرگرم اشتراک گذاری تصاویرش بود ، گفت: آره عزیزم ،منتها به جز همون یه تکه ماهی ، بقیه چیزا تزیینی و پلاستیکی هست یک وقت نخوری ، اما برای هشدار دیگه دیر شده بود ، الان چهار ساعت از ماجرای شام گذشته و همین چند دقیقه پیش پزشکان اورژانس موفق شدند موز پلاستیکی بزرگی از معده بغام خارج کنند.طبق اطلاع روابط عمومی حال وی مساعد اعلام شده است


طنز..کدبانوی مجازی

 به لطف اضافه کاری بغام و صرفه جویی های خانواده ،کنیز با شادمانی مقدار متنابهی وجه رایج مملکت را کف دست شوهرش نهاد و گفت: دیگه گوش شیطان کر می خوام سنت ابا و اجدادیمون را پاس بدارم و برات یک خوراک ماهی بار بذارم که مثه بز از کوه گنو بالا بری !! بغام با تعجب نگاهی به همسرش کرد و گفت: زن این چه طرز حرف زدنه، من نمیدونم تو این گروهها چی می خونی که شوهرت رو با بز برابر میدونی ، اخه اینم شد کار ...شب واس تاپ، روز تلگراف، ظهر اوستاگرام ...کنیزو هم بی مقدمه شوهرش را دعوت به سکوت کرد و گفت : هیس هیس، بغام هم با حیرت گوشه ای خزید و گفت :چی شده مار دیدی ؟!! کنیز که محو تماشای تلفن همراهش شده بود ناله بلندی سر داد و گفت: نگاه شاه بسو عکس شامش گذاشته تو اینستاگرام ، وای خدا چقدر هم فالو شده ،کنیزو سپس یقه بغام گرفت و در حالیکه حسادت و خشم وجودش فرا گرفته بود فریاد زد : همین الان میری بازار ماهی می خری که میخوام رو شاه بسو کم کنم . طفلک بغام که از تحکم همسرش وحشت کرده بود در حالیکه به سمت در می دوید فریاد زد: بر باعث و بانی این اوستاگرام لعنت ...داخل کوچه مش معصومه که با تبلتش مشغول تماشای انلاین جشنواره هنر روز مردگان مکزیک ،بود با دیدن بغام پاهایش را دراز کرد و بغام هم طبق معمول سکندری خورد و کف کوچه ولو شد. اصولا نمی شود با این پیرزن زیاد بحث کرد چون عواقب بدتری دارد اینکه مرد نجیب محله ،بدون هیچ اعتراضی از جایش برخاست.مش معصوم هم لبخندی زد و گفت: شنیدم می خوای ماهی بخری ، خوش به حالتون ما که آخرین بار شب عید سال ملخی ( منظورش 1295 هجری شمسی است) ماهی خوردیم ای روزگار چه زود گذشت. بغام با خودش فکر کرد، آخه این ماموت از کجا فهمیده ، که ناگه چک محکمی کلا او را تا عالم برزخ ملکوتی کرد .پیرزن نعره ای کشید و گفت: من ماموتم !! الان لهت می کنم،بغام فورا فرار کرد او بعدها فهمید که کنیز هم مثل باقی زن های محله کلا یک زندگی هم در فضای مجازی برای خودشان درست کرده اند که از نوع خریدن کرم و شامپو تا اعلام جزییات دعواهای خانوادگی بعلاوه سوالات متداول لنگ ظهری نظیر ؛ چی بخوریم و چی درست کنم به همراه تصاویر مربوط به اشتراک می گذارند ،اینکه مش معصوم از ماهی خریدن بغام مطلع بود یک چیزی پیش پا افتاده بود و عزیزان گروه حتی از زمان شستن ظرف های همدیگر هم مطلع بودند. در بازار هم خیلی وضعیت بهتری نبود ، ماهی فروش چت می کرد ، ماهی پاک کن با خرچنگ سلفی می گرفت، اون یکی تو واتس آپ عکس میگوی نر می گذاشت، یکی دیگه جوک می خوند ...طفلک بغام هاج و واج از این ملت گرفتار مجازی زده به هر بدبختی بود با تمام پس اندازش چند کیلو ماهی خرید و به خونه برگشت. القصه شب فرا رسید و کدبانوی خانه سفره بسیار مجللی پهن کرد که بغام به عمرش ندیده بود، یک طرف سبد میوه یک طرف دیس های سالاد ،آن طرف سبزی های تزیین شده دور ماهی خلاصه پلو چند رقم انواع قوطی نوشابه خارجی ...بغام که از‌دیدن سفره رنگین آب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود آماده حمله به شام شد که لنگه کفشی توام با نفیر جیغی ممتد فضای خانه را به بحران سوریه برد، لنگه کفش دقیقا به پوز مرد بیچاره خورد ، کنیزو مجددا جیغ احتیاطی دومی هم کشید و گفت :دست نزن مرد ، دست نزن... کلی زحمت کشیدم.بیچاره بغام که از درد به خودش می پیچید پاشنه کفش را از حلقش در آورد و نفس نفس زنان گفت: آخه چرا !؟ کنیزو که سرگرم عکس گرفتن از سفره شام شده بود با خوشحالی گفت: می خوام بذارم تو صفحه اینستاگرام تا چشم شاه بس در بیاد،بعدشم بفرستم تو گروه آشپزی تلگرام بعد هم میذارم تو گروه هنر کدبانوی‌ واتس آپ بعد هم ایمیل می کنم واسه مجله آشپزی بانوآنلاین ،بغام با نگرانی گفت: بعدش می تونم کوفت کنم !؟ کنیزو که سخت سرگرم اشتراک گذاری تصاویرش بود ، گفت: آره عزیزم ،منتها به جز همون یه تکه ماهی ، بقیه چیزا تزیینی و پلاستیکی هست یک وقت نخوری ، اما برای هشدار دیگه دیر شده بود ، الان چهار ساعت از ماجرای شام گذشته و همین چند دقیقه پیش پزشکان اورژانس موفق شدند موز پلاستیکی بزرگی از معده بغام خارج کنند.طبق اطلاع روابط عمومی حال وی مساعد اعلام شده است