حکایت های کهن
آورده اند که در سالیان بسیار دور حاکم شهری برای گردش و تفریح به بیرون از صحرا رفته بود.
در آن حال مردی نسبتا مشکوک با دیدن حکومتیان بسرعت بیل بدست بگرفت و در زمین مشغول کار شد .حاکم تا او را دید بی مقدمه دستور داد لباس گرانبهایی بر او پوشاندند.
حاکم دگر بار به افرادش بگفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان وزین به او بدهند.
بعد حاکم از اسب پایین آمد و کشیده ای محکم پس گردن مرد بی نوا بنواخت .
همه حیران از آن عطا و بی اطلاع از حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید : مرا می شناسی؟
مرد بعد از دو ساعت تفکر بگفت : گویا پاندای کونگ فوکار باشید؟
حاکم با عصبانیت فریاد زد : ابله بیشتردقت کن، مرد گفت :آهام شما باید ادمین کانال قوزمیت آنلاین باشید. حاکم فریاد زد مردک نادان من حاکم شهر هستم .
حاکم سپس گفت: آیا قبل از این مرا میشناختی؟ مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود دوستت گفت خدایا به حق این باران رحمتت مرا حاکم شهر کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت شهر را می خواهی؟
حاکم گفت: اکنون این قاطر و پالانی که می خواستی برای تو و این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خداوند دادن حکومت یا قاطر فرقی ندارد.
همان وقت دهقان طپانچه ای از خورجینش برون کشید به خشونت تمام بگفت؛ گفتمان بس است ، فی الحال هر آنچه دارید بگذارید و بروید.
روز بعد حاکم و افرادش لخت و عور وارد شهر شدند ، افتضاحی به پا شد و حاکم و افرادش در میان خنده مردم به دارحکومه برفتند .
شرمنده دیگه ، این حکایت شیرین تاریخی نتیجه اخلاقی در بر نداشت، گویی جناب حاکم ، راهزنی را با دوست سابقش اشتباه گرفته بود، پیش میاد.
ک.گلخنی