سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز سه گانه چای داغ


صیغه مجهول  روابط عمومی بالا

زن جوان چادرش را تمام قد دور صورتش پیچید با نگرانی گفت ؛ برادر محترم مدارکم که همه کاملا آخه دلیلی نداره که گزینش نشم .

مدیر گزینش که با تسبیح خود بازی میکرد دستی به ریش خود کشید و گفت؛ استغفرالله ، خانم شما شرایطش را ندارید ، مدیریت از من ایراد می گیرد.

زن جوان از جایش برخاست و گفت؛ پنج سال منشی بودم ، یک نامه چهارصد کلمه ای را در سه دقیقه تایپ می کنم دوره پیشرفته ...

اما مدیر گزینش وسط حرفش پرید و گفت؛ راستش را بگم از دیدگاه شرکت شما آن بالایی را ندارید.
زن جوان چادرش را تنگ تر کرد و با غیض گفت؛ شاید، ولی شماها هیچی ندارید و رفت
مدیر گزینش هم نیش خندی زد و گفت؛ منظورم روابط عمومی بالا بود، بعدی

« درک سوختن»

مدیر موسسه ؛ متاسفانه برای ما هنوز وضعیت شوهر شما دقیقا مشخص نشده از این رو باید بیشتر صبر کنید .

زن لیوان چای را از آبدارچی اداره گرفت و گفت ؛ اما من خوب از وضعیتش خبر دارم معتاد شده منو با دو تا بچه ول کرد و به دیار باقی رفت ...آقا ما این روزا می سوزیم و می سازیم

مدیر موسسه؛ خواهرم من کاملا شما را درک می کنم اما شما باید در نوبت رسیدگی بمانید، حدودا ده هزار نفر جلوی شما هستند، انشالله به محض اینکه نوبت رسیدگی شما...

لیوان چای صورت مدیر را آتش زد ، وای خدا سوختم ، سوختم .سوختم

زن در حالیکه از دفتر مدیر میرفت لبخندی زد و گفت ؛ این جوری شاید درک کنی ...


و اینک پایان طنز تلخ

زن: مگه اینجا مدرسه‌ی دولتی نیست؟!ا
مدیر: اگه دولتی نبود که می‌گفتم پنج میلیون تومن بریز!

زن: آقا! آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن

مدیر: این که شهریه نیس.
اسمش همیاریه!!!
زن: اسمش هر چی هست،تلویزیون گفته مدارس دولتی هیچ‌گونه وجهی نمی‌تونن دریافت کنن.

مدیر با خنده ؛ خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس، یهو دیدی شد بتمن یا مرد عنکبوتی

زن: آقای مدیر، من دو تا بچه یتیم دارم!
آخه از کجا بیارم!
مدیر: خانم محترم وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم‌خونه یا مدرسه؟!
آقای مستخدم ، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!!

زن با چشم‌های پر از اشک نگاهی پر غیض به لیوان های داغ چای روی میز کرد و گفت؛  توی طنز تلخ اولی به خاطر حجابم استخدامم نکردند.

مدیر خواست چیزی بگوید که زن جوان دوباره فریاد زد؛ توی طنز دومی صورت یک مدیر خیریه را آتیش زدم.

مدیر با هول و هراس تمام فریاد زد؛  مش رجب زود این سینی چای ببر، آقای رسولی سریع کار ثبت نام بچه های خانم انجام بدید. در ضمن  شیفت بعدظهر مدرسه به یک کارمندی دفتری نیاز داره، هماهنگ می کنم با خانم فرهادی ساعت دو تشریف بیارید دفتر تا مراحل استخدامتان انجام بشه

مدیر که خطر از بیخ گوشش رد شده بود نفس راحتی کشید و گفت؛ عجب مملکتی شده ...بابا این طنزنویسه دیوونه هست،  نمی جنبدیم اول صبح شنبه باید راهی بیمارستان سوختگی می شدم