سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز خبرنگار زرنگ

هیشکی اندازه بغام در بازتاب حوداث اجتماعی تجربه ندارد از این رو از طرف نشریه به این خبرنگار با تجربه ماموریت داده شد تا در زمینه تکدی گری گزارشی مبسوط و میدانی تهیه کند .او نیز  با رفتن به خاستگاه گدایان بندر یعنی کوچه گدار پرور که نزدیک بازارذغال فروش ها واقع شده با گدایان سنتی که عمری به این حرفه روزگار سپری کرده اند از نزدیک آشنا شد و مشغول تهیه گزارش شد، او سپس به سه راه جهانبار و چهارراه رسالت رفت و گدایان پاکستانی را به دقت زیر نظر گرفت .بغام چندی نیز در محلات قدیمی شهر با معتادانی که با قبوض ساختگی تعمیر مساجد  از مردم اخاذی می کردند، همراه شد. او سپس به پایانه شهر رفت و فوت و فن گدایانی که به عنوان مسافردر راه مانده ،جیب خلایق راخالی می کردند ،یاد گرفته و با آنها مصاحبه کرد.این خبرنگار زبل سپس به خیابان سیدجمال رفت و افراد شیادی که با همراه داشتن نسخه های تقلبی جیب بیماران را به یغما می بردند ،زیر نظر گرفت و سرانجام سلسله گزارشاتی را تهیه و به نشریه تحویل داد اما در این بین بغام به صورت ناگهانی تقاضای مرخصی یکماهه اش را روی میز سردبیر گذاشت و با اصرار فراوان موافقت او را جلب کرده و شاد و خرسند نشریه را ترک کرد.چند روز بعد در مرکز شهر گدای جوانی ظاهر شد که هر کسی با دیدن حال و روزش ،تاسف می خورد و به ناچار دست به جیب می شد. گدای جوان با لباسهای مندرس در حالیکه یک دستش را گچ گرفته با پاهای پر از دمل چرکین و سر و صورتی ژولیده و خون آلود،دل هر عابری را به درد می آورد.در این بین الگانسی سفید رنگی مقابل گدای بیچاره توقف کرد و زن جوانی به همراه فرزند خردسالش به طرفش آمدند، کودک با اصرار فراوان اسکناس ده هزار تومانی از مادرش گرفت و با شیطنت تمام لگد محکمی حواله گدای بیچاره کرد وگفت: بیا این هزارتومانی را بگیر برای خودت ،اگر بگذاری 9 بار دیگر بهت اردنگی بزنم همه پول مال تو می شود.گدا نگاهی ملتمسانه به خانم کرد اما زن جوان لبخندی زد و گفت: ما که اینجا تفریح نداریم دل بچه را نشکن بذار یه کم تفریح کنه، القصه بچه پررو  چپ و راست گدای بیچاره را زیر لگد گرفت .بچه لوس در حالیکه خود را قهرمان کشتی کج باتیستا می نامید هربار ضربه ای مهلک به گدا میزد کلی شادی می کرد. سرانجام این شیطنت کودکانه با پهن شدن جسد گدا به روی پیاده رو و دریافت 9 هزار تومان پایان یافت.گدا که دیگر حالی برایش نمانده بود ناله کنان گفت: الهی ذلیل بشید اقشار مرفه بی درد که تفریحتان هم از گرده ما فقرا تامین میشه.ساعتی بعد پیره زنی جلوی گدای جوان را گرفت و گفت: ننه جان من سواد ندارم پیر بشی بیا از این عابربانک ،یارانه ام رو بگیر.اگه کارت خوب انجام بدی 5 هزار تومان بهت عیدی میدم.گدا نیز بسرعت کارت پیرزن را گرفت و در چشم به هم زدنی موجودی بانوی پیر را گرفت و دو دستی تقدیمش کرد.پیرزن هم شکر خدا کرد و گفت: چقدر خوبه که همه جامعه با سواد شدن بعد هم راهش را کشید و رفت.گدا هم نیشخندی زد و با خودش گفت: خوب شد مزدم رو کارت به کارت کردم وگرنه از این پیر خسیس محال بود بخاری بلند بشه.القصه بازار کار گدای جوان سکه شده بود  با این حال یک ماهی از مفقود شدن بغام گذشته بود و کنیزو با وجود تماس های مکرری که با محل کار شوهرش داشت جز آنکه به او فهماندن بغام به مرخصی رفته چیز دندان گیری عایدش نشد.طی این مدت تنها دوبار مردناشناسی با لباسهای مندرس که بیشتر شبیه گدایان شهر بود به منزل بغام مراجعه و هر بار ضمن مژده خبر سلامتی بغام چند میلیون تومان به کنیزو سپرده و به سرعت رفته بود.عاقبت طاقت کنیزو طاق شد و در حالیکه از بی خبر رفتن شوهرش حسابی عصبانی و نگران شده بود،دست پسرش«کله»را گرفت و به سمت نشریه رفت.مادر کله که در بین راه مدام چشم به اطراف می چرخید درحوالی سیتی سنتر چشمش  به گدایی افتاد که شباهت زیادی به شوهرش داشت.کنیزو بی معطلی به سراغ گدا رفت و ناغافل لگدی حواله او کرد.گدا نیز بی معطلی گفت: میشه هزار تومن ! کنیزو این بار سیلی محکمی حواله گدا کرد و گفت: مردکه تو خجالت نمی کشی یه ماهه ما را به امان خدا رها کردی؟گدای بیچاره که از شدت ضربات گیج شده بود خودش را به کناری کشید و در حالیکه دور میشد  گفت: عوضی گرفتی خانوم منم زنم کجا بود.اما کنیزو که عمری با شوهرش سر کرده بود میدانست که اشتباه نمی کند.زن جوان و پسرش از دور گدای جوان را زیر نظر گرفتند.با گذشت ساعتی گدا وارد کوچه ای شد و به داخل خانه ی قدیمی رفت.کنیزو که حس کارآگاهیش گل کرده بود فوراً با سردبیر نشریه تماس گرفت و بی مقدمه گفت: آخرین باری که بغام را واسه تهیه گزارش فرستادی یادت هست؟سردبیر از آن سوی خط گفت: بله روی موضوع تکدی گری کار میکرد و اتفاقاً یه سری گزارش فوق العاده جذاب تهیه کرد.کنیزو بدون معطلی تلفن را قطع کرد و با یک لگد در خانه را چهارطاق باز کرد و با ناباوری با چهره شوهرش که لباس مناسبی به تن داشت مواجه شد. کنیزو دیگر امان نداد و با چک و توسری همسرش را به خانه برد.اما عصبانیت کنیزو چندان طولانی نشد خصوصاً که شوهرش برایش یک گوشواره زیبا هدیه آورده بود.القصه بغام در میان پذیرایی همسرش به همه چیز اعتراف کرد و گفت: راستش خیلی بدهی بهم فشار آورده بود و همانطوری که خودت بهتر میدانی قسط های بانک امانم رو بریده بود از طرفی مدتی بود که روی موضوع گدایی کار می کردم ، راستش با دیدن آن همه پول یا مفتی که مردم نثار گداها می کنند به وسوسه افتادم و به این نتیجه رسیدم که به طور موقت یکماهی به این حرفه هم سرکی بپردازم بلکه فرجی حاصل شود و از شر این بی پولی خلاص شویم.روی همین اصل از نشریه مرخصی گرفتم و به کمک چند تا ازگداها که با هم دوست شده بودم نقشه ام رو عملی کردم و با خریدن مو و ریش مصنوعی  تغییر چهره دادم و به گدایی رو آوردم باقی داستان هم که خودت خبر داری و شکر خدا فعلاً مشکلات مالیمان رفع شد.صبح روز بعد کنیزو رخت های گدایی را جلوی شوهرش گذاشت و با مهربانی خاصی گفت: عزیزم چند روز دیگه میشه عروسی خواهرمه تو هم که فعلاً مرخصی داری، اینکه بهتره این چند روز بری سرکار بلکه فرجی حاصل بشه.بغام که حالا مانده بود چطور به زن طماعش توضیح دهد که این کار فقط یک تجربه موقت بود و قصد ندارد مدام به ننگ گدایی دچار شود که ناگهان تلفنش زنگ خورد و از آن سوی خط سردبیر بعد از سلام و احوال پرسی گرمی گفت: خوب حالا که الحمدالله همه چیز به خیر گذشته و به خانه برگشتی بهتر دیدم این چند روز رو ول نگردی و بیایی نشریه و روی موضوع زورگیری کار کنی.بغام که مانده چه جواب سردبیر دهد ناگهان فکری اقتصادی مثل تیر از ذهنش گذشت و در حالیکه نیش خند شیطنت آمیزی به لب داشت ،گفت :چرا که نه ، الان خدمت میرسم


طنز اول ایمنی بعد هر چی خدا بخواد

اول ایمنی بعد هر چی خدا بخواد

زمان اوائل دهه هشتاد مکان همین بندرعباس خودمان
شصت  روز از رفت و آمدهای اداری دایی مراد گذشته بود و این مرد زرنگ بشدت پیگیر گرفتن مجوز ساخت برج تجاریش هست ،نقل این حرفها نیست مقررات و قانون است بخصوص که در باب برج سازی باشد .اصلا همین سخت گیری ها باعث شده که ساختمان های بزرگ بندرعباس در بحث ایمنی و مقاومت سازه و دیگر صفت های خوب در بین مهندسان عمران کشورهای غربی زبانزد شود. شوخی که نیست این سازه ها برای کار و زندگی مردم استفاده می شود و توجه به این مقوله از الزامات مهم شهرسازی است.دایی مراد شادمان تر از همیشه وارد اداره صدور جوازات شد و با ارائه نقشه ساختمانش به  مقام مسئول ،گفت؛ قربان ضمن عرض سلام و خسته نباشید آمده ام که بانی خیر شوم و با ساخت این برج تجاری با شکوه اسباب رونق اقتصادی و شکوفایی تجارت و از همه مهمتر کار آفرینی شوم.مقام مسئول هم نگاهی به نقشه ساختمان کرد و عنوان کرد؛ آقای محترم بخشی از این زمین ملک شما در طرح قرار داره و قراره اونجا یه خیابون عریض ایجاد بشه اینکه از همه این فضا طبق قانون نمیشه استفاده کرد، در ضمن تو این نقشه اثری از رمپ خروج خودرو و پارکینگ نیست،در ادامه مقام مسئول با تعجب به نقشه دقت بیشتری کرد و گفت ؛ مرد حسابی شما توی این نقشه دو متر از کوچه رو تصرف کردی، اینو کی طراحی کرده!؟ دایی مراد با عصبانیت فریاد زد ؛ همین شماها هستید که جلوی شکوفایی اقتصاد شهر را می گیرید همین شماها هستید که جلوی کار آفرینی رو گرفتید، خوب تو اون کوچه که رفت و آمدی نیست حالا کوچه شش متری و چهار متری چه توفیری داره !!  .مقام مسئول با ناراحتی پرونده را به دایی مراد برگرداند و گفت،طبق مقررات به هیچ عنوان مجوز نمی دهیم . مرد حسابی تو هنوز نقشه برج رو اجرا نکردی این همه دغل بازی در آوردی وای به روزی که ساختمان برج تکمیل بشود. دایی مراد پرونده را گرفت و در حالیکه از اتاق مهندس خارج می شد گفت، من به این مردم متعهد هستم اینکه مجبورم هر طور شده بهشون خدمت کنم .شش ماه بعد 
در میانه یک کوچه باریکی که حالا تنگ تر هم شده بود جمعیتی در میانه دود اسفند و بارش برف شادی و صدای ساز و دهل مشغول شادمانی بودند. متاسفانه فضا تنگ بود و جمعیت که برای خوردن شیرینی افتتاح برج تجاری «استقامت»فشار می آوردند از ناچاری به در و دیوار می خوردند.سرانجام با فشارهای جمعیت، بخشی از نمای دیوار برج فرو ریخت. به دستور دایی مراد چند کارگر به سرعت دست بکار شدند و با چسب سنگ های دیوار را ترمیم کردند. نقل این حرفها نیست دایی مراد کلی برای روز افتتاح آدم مهم هم دعوت کرده بود و هیچ چیز نباید مراسم افتتاح را بهم میزد.آدم حیرت می کند با این همه قانون سفت و سخت چطور دایی مراد برجش را ساخت.خودش می گوید همه نواقص را برطرف کرده و برج استقامت از همه لحاظ ایمن استاندارد است.سرانجام قیچی روبان افتتاح را از وسط نصف کرد.جمعیت هم جوشان و خروشان هورای خفنی کشیدند اما ناگهان بخشی از نمای اصلی ساختمان فرو ریخت و این وسط تکه سنگی صاف  توی کله کچل دایی مراد خورد و او را به همراه بیست نفر زخمی دیگر روانه بیمارستان کرد.بعدها علت این حادثه را به رانش زمین بدبخت نسبت دادند اما در حقیقت نمای ساختمان«استقامت» به خاطر همان یک ذره انرژی ساطع شده از صدای جمعیت فرو ریخت!! دایی مراد طماع با وجود قهر روزگار و ضربتی که خورد درس عبرت نگرفت و برجش را به هر کلک و ترفندی بود حفظ کرد.الان ده سالی هم از آن ماجرا گذشته و چه مصیبتی که ساکنانش از این ایمنی و استاندارد بالای «استقامت »نکشیده اند.حال کی و چه زمان دوباره دست روزگار قهرش را به این مرد طماع و امثالش نشان دهد باید منتظر ماند

 


طنز در جبهه .سرباز خوش خواب

طنز در جبهه .

  سرباز خوش خواب

نیمه های شب سرباز خواب آلود با فریادهای مکرر پاسبخش بیدار شد.پاس بخش نور چراغ قوه را به صورت سرباز انداخت و گفت:بلند شو تنبل خان پنج دقیقه از نگهبانی ات گذشته ،بلند شو آن هیکلت رو یه تکان بده برو پست رو تحویل بگیر...سرباز مجید که تازه از یگان آموزشی به منطقه عملیاتی جزیره مجنون منتقل شده بود با بی حوصلگی یونیفرمش را پوشید و هن و هن کنان از سنگر خارج شد. بیرون سنگر تا چشم کار می کرد مرداب و نیزار بود .گه گاهی صدای زوزه خمپاره ای سکوت شب را می شکست .قورباغه ها هم که اصلا کاری به جنگ و این حرفها نداشتند، بیخیال آن همه آتشباری برای خودشان قور قور می کردند.سرباز آرام آرام مسیری که با پل های نفر رو یونولیتی ایجاد شده طی کرد و به پست نگهبانی که اولین نقطه دیده بانی یگانش نیز محسوب می شد نزدیک شد.همان وقت صدایی با لهجه عربی سرباز مجید را میخکوب و زهره ترک کرد ...آه یا سلام جیش الایرانی ...طفلک سرباز مجید که اولین روزهای حضورش در جبهه می گذراند هنوز با شوخی های  سربازان قدیمی آشنا نبود.لختی بعد سرباز وحید قهقهه کنان از لا به لای نیزار بیرون پرید و فریاد زد تسلیم شو ای آشخور تنبل ... سرباز مجید که از ترس زهره ترک شده بود جیغی زد و خواست فرار کند که دوستش او را محکم گرفت و گفت به کجا چنین شتابان ،بیا این کلمه عبور تو گوشت بخونم، اینم اسلحه و تجهیزات در ضمن یک بار دیگه دیر سر پستت بیایی همین قمقمه را تو حلقت می کنم.سرباز مجید در سنگری که نقطه پایانی یک پل کم عرض یونولیتی بود مستقر شد.سرباز وحید هم که از سربازان  قدیمی محسوب میشد قبل از رفتن رو به او کرد و گفت: حواست خیلی جمع کن الان بیسیم  سنگر  کمین اعلام کرد که یه قایق عراقی غواص تو آب خالی کرده ، چشمت رو هم بذاری غواص میاد کلکت می کنه .بعد از رفتن سرباز قدیمی سکوت محض و ظلمات وهم آوری بر منطقه مردابی حکم فرما شد.خواب کم کم بر چشمان سرباز مجید چیره شد اما او که از وضعیت حساس منطقه عملیاتی آگاه بود سعی نمود بیدار باشد.ولی خستگی و خواب ول کن نبود.حدود پنج دقیقه مانده به ساعت پنج صبح صدای رگباری که از پست نگهبانی یگان همه را به حالت مسلح از سنگرها بیرون کشاند.فرمانده یگان و افسرنگهبان دوان دوان به سمت سنگر پیشرو دویدند و در آن جا با جسد یک غواص عراقی و البته سرباز مجید که از ترس بیهوش شده بود مواجه شدند.افسرنگهبان با تعجب سرنیزه غواص عراقی را معاینه کرد سپس نگاهی به تفنگ سرباز خواب الود کرد و با دیدن سیم باریکی که یک طرفش به فانسقه و سر دیگرش به ماشه اسلحه گره خورده بود خنده ی بلندی سر داد و گفت:  این تنبل خان عجب کلکی زده ...

سرباز تنبل قبل از خواب تفنگ را مسلح و ماشه را  با تکه سیم نازکی به فانسقه اش بسته بود از آن طرف غواص عراقی که با کنار گذاشتن تفنگ نگهبان قصد کشتن او را داشت در آن ظلمات شب متوجه سیم تله نشده و ده و پانزده گلوله نوش جان کرده بود.


طنز . از انتقاد هر چه می دانید بنویسید

 

انشا
از انتقاد هر چه می دانید بنویسید.
به نام خدا، البته واضح مبرهن است که انتقاد خیلی برای پیشرفت و رفع نواقص ها و کمبودها کارساز است اما اینکه جرات جسارت این کار را آدمیزاد داشته باشد و اینکه کسی را پیدا کنید که انتقاد پذیر باشد جای بسی تامل دارد و بر کسی پوشیده نیست که  مدیران کشورمان خیلی خیلی انتقاد پذیر هستند.و در این زمینه مدیران کل ادارات استان هرمزگان گوی سبقت را از بقیه ربوده اند و هی فرت و فرت مورد انتقادات شدید واقع می شوند.خوشبختانه انتقاد نویس ها نیز همه اهل انصاف هستند و یک ذره هم اهل سیاه نمایی و انتقادات مغرضانه و شخصی نیستند به همین خاطر نویسندگان جراید مدام از مدیران ادارات نقد می نویسند و مدیران هم با لبخندی به پهنای صورت به پیشواز انتقادات سازنده رفته و یکسره در حال رفع مشکلات استان هستند و اینقدر کار می کنند که نگو، پدرم دیروز می گفت آنقدر انتقاد کارش گرفته که تا تبدیل شدن بندرعباس به مدینه فاضله خیلی راهی نمانده ،این طور که می گفت فقط یکی دو تا پل مانده که آنها هم اگر تکمیل شوند به مدینه فاضله می رسیم و در اولین قدم مشکل فاضلاب مدینه فاضله برای همیشه حل می شود.شکر خدا همه این موفقیت ها به سبب انتقادات سازنده بوده است و الحمدالله اینقدر در این زمینه خودکفا شده ایم که قرار است مازاد انتقادات خودمان را به کشورهای دیگر صادر کنیم تا آن بدبخت ها هم پیشرفت کنند .در مجموع انتقاد خیلی خوب است


طنز عاقبت نوستالژی های دهه شصت

عاقبت نوستالژهای دهه شصت??
دنیای فانتزی برای خودش عالمی دارد پر از نوستالژی پر خاطره برای آدم های گنده و صد البته شور، هیجان و شادی زیادی نیز برای کودکان امروزی دارد.البته شخصیت های کارتونی دهه شصتی تومنی دوزار با شخصیت های اجق وجق کارتونی امروزی مثل بن تن و ... توفیر دارد .ولی چرخ روزگار هزار چرخ میزند و تقدیر چه ها که با آن قهرمان های کارتونی نکرده است. چه باورتان بشود یا نشود گاهی هم دنیا این شکلی می شود ...
حنا با همان لباس مندرس خدمتکاری که تا زانو در لجن و فاضلاب کوچه فرو رفته بود ناله کنان رو به سباستین کرد و گفت؛ پسره بی شعور آخه این جا کجاست ما رو آوردی ! زود اون تن لشت تکون بده کمکم کن!! سباستین که حالا برای خودش معتاد ژولیده ای شده در حالیکه نای راه رفتن نداشت حنا دختر مزرعه را به زحمت از جوی فاضلاب در آورد و گفت؛ بدبخت...بد کردم از اون مزرعه کوفتی نجاتت دادم ، بیچاره 25 سال چوپونی کردی ...چی عایدت شد؟ حنا غرولند کنان گفت؛ برو بمیر ، تو اون سگ بدبخت رو که اون همه هوات داشت با یه گرم هروئین طاق زدی حالا می خوای بگی منو نجات دادی !! من خودم با کبری مشورت کردم  تصمیم گرفتم بیام بندرعباس!!
پسر شجاع در حالیکه پک عمیقی به سیگارش میزد رو به گالیور کرد و گفت: ما هر چی یادمون میاد این کبری هی تصمیم می گرفت، دختره نکبتی یه دفتر نتونست سالم نگه داره حالا برامون شده راهنمای امور مهاجرت!! گالیور که از شدت شرجی مرداد ماه بندر به شدت ملول شده بود خمیازه بلندی کشید و گفت؛ خدا بزنه تو کمرت پنیوکیو، انشالله خیر نبینی که اینطور بچه های مردم از راه به در کردی !! پنیوکیو که حال و روزی بهتر از بقیه نداشت سرنگی به پای چوبی اش زد و گفت؛ برو بابا تو خودت غیرت نداشتی شبها میرفتی خونه کاپتان لیج عیاشی می کردی !
القصه شخصیت کارتونی نصفه شبی در یکی از کوچه های باریک بندر غرولندکنان به دنبال آدرس می گشتند
لحظاتی بعد گروه مهاجر تلوتلو خوران وارد کوچه ای شدند و دکتر ارنست که زنش را به تازگی طلاق داده زنگ خانه ای زوار در رفته ای را به صدا در آورد. لختی بعد آنا شرلی در حالیکه فحش های زشتی سرزبانش جاری بود در را باز کرد . آن شرلی مدتها بود که شغل معلمی را به خاطر پایین بود سطح دستمزدش رها کرده بود و با آن همه فیس افاده زن دوم پلنگ صورتی شده بود. آنا که از دیدن آن همه شخصیت کارتونی داغون دهه شصتی متعجب شده بود با احتیاط نگاهی به دو طرف کوچه کرد و گفت: شماها اینجا چه غلطی می کنید!؟ گالیور که نای ایستادن نداشت یالله گویان وارد خانه شد و گفت؛ آبجی داغونم تو رو جون پلنگ ما رو بساز !! دقایقی بعد همه شخصیت ها وارد اتاق درهم ریخته  پلنگ صورتی شدند و با دیدن بساط عیاشی که پلنگ نفهم با یوگی و دوستانش راه انداخته بودند امیدوار و شادمان  هر کدام جایی پلاس شدند.
بعد از توافق هسته ای پلنگ صورتی و همسر اولش نل که به جرم قتل پدربزرگش تحت تعقیب بود با چرب زبانی و قصه بافی که مثلا می خواهند در مناطق جنوبی ایران سرمایه گذاری کنند وارد ایران شده بودند و به کمک کبرا و همسرش گوریل انگوری که به دلالی مشغول است .خانه ای در یکی از محلات بندرعباس کرایه کردند.مدتی بعد هم آن شرلی با دادن پول خفنی به کبرا ، آدرس پلنگ صورتی را پیدا کرد و القصه الم شنگه راه انداخت که صدایش تا جزیره گنج رسید!!
پلنگ صورتی دیگر آن جانور ساده دل دهه شصت نیست و این روزها برای خودش ساقی بزرگی شده است. نامرد با آن نجابت ذاتی همه را گول زد اولش گفت هدفش سرمایه گذاری و کارآفرینی است اما حالا ساقی مواد شده .بیچاره نل مجبور است لای عروسک های که می دوزد مواد جاسازی کند البته هوویش آنا شرلی هم دسته کمی از نل ندارد. شاگرد خصوصی گرفته که به بچه های مردم درس بدهد اما پدر و مادرها مدام  توی جیب بچه ها مواد و سیگار پیدا می کنند.
پلنگ صورتی سینی چای از نل گرفت و در مقابل مهمانهای ناخوانده گذاشت و گفت ؛شنیده بودم طرفای لس آنجلس ضایعات جمع می کنید حالا چی شد اینجا اومدین !؟ لابد با تصمیم کبرا اومدین ، همین اول کار بگم همشهری گری جای خودش ولی اینجا بندر هست زندگی خرج داره همین الان هر چی مایه دارین رو کنید که من خودم توی خرجم موندم.گالیور که از رک گویی پلنگ صورتی کلافه شد بود نیش خندی زد و گفت نترس داداش ما زیاد مزاحمت نمیشیم پسرخاله مورچه خوار اینجا مدیر یه شرکت بزرگه، کبرا سبیلش چرب کرده با اجازت برای هممون کار ردیف کرده تا چشم حسود در بیاد!! همان موقع پسرشجاع سیگاری از مقابل پلنگ صورتی کش رفت و گفت؛ آره داداش ما فردا سرکاریم.پلنگ صورتی که از رفتار پسرشجاع عصبانی شده بود نعره ای کشید و گفت: خفه بابا، تو اگه آدم بودی اون بابای بدبختت رو گرو قمار بازیت نمیدادی!!! ... پلنگ صورتی سپس یوگی خرس بیچاره  را که در حال چرت زدن بود به شخصیت های کارتونی نشان داد و گفت؛ شما که برام از این بدبخت عزیز تر نیستین، صبح تا غروب با کشتی پرنده جنس قاچاق از خصب میاره قشم آخر شب هم با دوستاش خورد خسته میان اینجا پای بساط اما یک بار نشده مدیونم بشن ، یاالله مایه ها رو کنید!! همان وقت  آن شرلی که پلنگ کوچک قرمزی  بغل کرده بود جیغی زد و گفت هووی یواش بچه رو بیدار کردی!!
راستش آدم مبهوت میمونه چه بر سر اون قهرمان های مهربون کارتونی دهه شصت آومده !! چرا اینا اینجوری شدن؟ اصلا من موندم چرا هر وقت پای خلاف وسط میاد فرتی میان بندر !! حالا اینم به جهنم بابا این شهر کلی جوون بیکار داره آخه خدا خوشش میاد گالیور و پسرشجاع و حنا هنوز نیومده کارمند و منشی و راننده شرکت بشن اونوقت بچه های مردم راست راست بیکار بگردن!! حالا اینم هیچی اون پلنگ صورتی مواد فروش رو کجای دلم بزارم !!