سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بغام و زمین خوار .................طنز

 

یک ساختمان نیمه ساز در ساحل بندرعباس سر بلند کرده و بغام از این موضوع بشدت آزرده  است. مرد بیچاره سال قبل بعد ازمدتها کار به همراه خانواده برای گردش به شمال رفته بود اما به قول خودش آنقدر دیوار ویلاها بلند بود که رنگ دریای خزر را ندید.در شمال بغام هر جا که پا می گذاشت با تابلوی ( شما وارد یک ملک خصوصی شده اید) مواجه می شد در نهایت و از لاعلاجی به جنگل پناه برد. کنیز هم مدام غر میزد و  می گفت: این درختها که نمی گذارد آدم جنگل را ببیند !! بیچاره بغام که از حرف همسرش خندیده بود چک آبداری نوش جان کرده بود تا یادش بماند به سوتی کنیز لبخند نزند. بغام در حالیکه به خلیج فارس چشم دوخته بود زیر لب ناسزایی به نویسنده طنز داد و گفت؛مدام می خوای منو ضایع کنی وگرنه سفر پارسال ما چه ربطی به این ماجرا داره !؟ بغام سپس نگاهی به ساختمان نیمه کاره نبش بلوار ساحلی کرد و گفت؛ به جایی اینکه چپ و راست از سیلی خوردن بنویسی اگه جرات داری برو یقه اینهایی که زمین خواری می کنند بگیر ، برو یقه اون کسی که داره حریم ساحل رو بتنی می کنه بگیر!! بپرس از جون ساحل این شهر چی میخوای!! بغام بی تامل به سمت سازه بتنی رفت و فریاد زد؛ تو مثلا خبرنگاری !!خبرنگاری که نتونه از درد و مشکلات مردم بنویسه بره بمیره بهتره...جمله مرد بیچاره به اتمام نرسیده که مستقیم به  چاهک فاضلاب سقوط کرد. در آن تاریکی شب مرد بیچاره که سر تا پایش فاضلابی شده بود از چاهک بیرون آمد و فریاد زد؛ آخه ادم حسابی کجای دنیا کنار ساحل چاهک فاضلاب درست می کنند!! من که میدونم زورت گرفته داری تلافی می کنی ولی کور خوندی من تا تهش میرم و تا جلوی این ساخت و ساز غیر قانونی نگیرم دست بردار نیستم.


روز بعد حوالی ظهر


کنیز با احتیاط روی کبودی های بدن بغام مرحم گذاشت و در میان آه و ناله شوهرش رو به مشتی معصومه (طبیب سنتی محله) کرد و گفت؛ آخه مرد به تو چه ربطی داره... آخه مگه تو بازرسی... مگه تو مسئول عالی رتبه ای... آخه تو چکاره هستی که بلند میشی با نگهبان اون خراب شده دهن به دهن میشی!! مشتی معصومه که کم و بیش از ماجرا اگاه شده بود ناگهان لگد محکمی حواله لاشه بغام کرد و با عصبانیت گفت؛ مثل بچه آدم حرف بزن ببینم چی شده !؟ بغام بیچاره از شدت درد مثل کفتار زوزه بلندی کشید و گفت: آخ وای خدایا آخه من چرا تو این محله ساکن شدم . بغام با تهدید دوباره مشتی معصومه خودش را جمع و جور کرد و ناله کنان گفت؛ هی موم جعفر چی بگم... راستش دیگه غیرتم اجازه نداد ساکت بمونم ببینم دارن ساحل رو بتن ریزی می کنند اینکه رفتم  مودبانه از نگهبان ساختمان نیمه تمام کنار ساحل خواهش کردم و گفتم با صاحب این سازه لعنتی کار دارم. بعد از کلی معطلی صاحبش با چند تا گردن کلفت تشریف آوردن و تا فهمیدن من یک شهروند ساده ام تا می توانستند کتکم زدند.مشتی معصومه که از دیدن تن رنجور مرد بیچاره بشدت آزرده شده بود با یک شماره ناشناس تماس گرفت و گفت: همین الان بچه ها  رو ببر به این آدرس هر چی دیدی خراب می کنی هر کی هم اعتراض کرد تا حد مرگ میزنی .کارت که تموم شد پیامک تاییدش رو بفرست. بغام که از تعجب چشمانش گرد شده بود گفت؛مشتی معصومه عجالتا با جمیز باند نسبت فامیلی نداری !؟بار دیگر صدای شترق سیلی و زوزه بغام همه محله را به خنده انداخت.

یک روز بعد 
در صفحه حوادث یک روزنامه محلی خبری بدین مضمون درج شد، در یک نزاع خیابانی پنج مرد از جمله صاحب ساختمان...بشدت مضروب شدند. در ضمن این سازه به شکل اسرار آمیزی از نوار ساحلی شهر محو شده است.
بغام بعد از خواندن خبر لبخندی زد و گفت این درس عبرتی میشه تا دیگه کسی هوس شکستن حریم ساحل نکند

 

 

[ شنبه دوم اسفند 1393 ] [ 13:9 ] [ کاظم گلخنی ]

انشای سیاسی

به نام خدا

اگر یک مقام مسئول به هرمزگان بیاد معمولا زمستان میاد چون تابستان هوا گرم است . بعد او را اسکورت کرده و چند مسیر شیک عبور می دهند و هی می گویند قربان همه جای بندرعباس همین شکلی هست. بعد هم بسته به پستی که دارد او را در جای شیک تری مثل هتل هرمز اسکان می دهند . سپس به این آدم مهم می گویند ما هیچ مشکلی نداریم اما در سخنرانی فردا طبق این متن پیشنهادی شروع به سخنرانی کنید روز بعد در جمع خبرنگاران که فقط کارشان نوشتن است آن آدم مهم می گوید همه چی آرومه ما چقدر خوشبختیم و بر اساس همین تم سخنرانی جلو می رود.سپس در میان اسکورت او را به ضیافت نهار می برند بعد هم یک طرح خیلی مهم مثلا تعمیر در مرکز بهداشت فلان دهکده را زیر بارانی از تبلیغات و بنرهای تبریک و موفقیت با یک قیچی خیلی قشنگ افتتاح می کند و در خاتمه هم حدود ده کیلو ماهی شیر و میگوی یخ زده کادو پیچ شده را آماده تا بخش بار هواپیما برایش می آورند و در نهایت آن آدم مهم  با خوشحالی دستانش را برای چند نفر مشایعت کنندگان و ماموران تشریفات تکان می دهد و می رود . آقا انشامون تمام شد . 
معلم : همین الان میری بابات رو میاری مدرسه حالا دیگه انشای سیاسی می نویسی ... من گفتم انشا درباره مرغ و خروس بنویس میری واسم انشای سیاسی می نویسی