سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز تاریخی . دایی محمد و ناوگان انگلیس

 تاریخ چراغ راه آیندگان است،این تکه کلامهمیشگی  دایی محمد است.  پیرمرد که حدودا یک هوا از ماموت جوان تره مدام کتاب های تاریخی می خونه و کلی داستان جالب برام تعریف می کند.الان هم کنارش نشستم  داره قصه حضور انگلیسی ها در جنگ اول رو برام تعریف می کند.
ای روزگار  اون وقت ها که خیلی جوون بودم شغلم صید مروارید. کله صبح ی نفس می گرفتم شیرجه می زدم زیر آب تا دم ظهر زیر آب دنبال مروارید می گشتم !! دایی جون به همون نون و نمکی که هفته قبل خوردیم روزی نیم کیلو مروارید پیدا می کردم!!! فقط حیف ژاپنی های نامرد مروارید مصنوعی کشف کردن و بازار ما کساد شد .القصه اون روز هم زیر آب داشتم با دو تا کوسه کشتی می گرفتم که یهو  دیدم زیر دریایی انگلیسی ها داره مستقیم میاد طرف اسکله ،اوضاع خیلی خطری بود، منم کمین کردم یهو به دشمن حمله کردم و  با همون تیشه ای که دستم بود زدم زیردریایی دشمن سوراخ سوراخ کردم ، فوری رفتم ساحل ی نامه بستم دمب عقابم «پرپروک» گفتم: پرپروک جنگی میری تهران به پادشاه اعلام می کنی انگلیسی ها قصد حمله به سواحل ممالک محروسه ایران رو دارند. دو روز بعد پرپروک برگشت. احمد شاه هم در جواب نوشته بود « چیطوری دایی مجمد!! آغا به همون نون و نمکی که پاریس با هم خوردیم من ارادت دارم خدمتت.دایی محمد دوستیمون سرجای خودش اما توقع دارم با عمله جات دولتی همکاری کنی و کاری نکنی که باعث کدورت رابطه ما و امپراطوری بریتانیا شوید.
قرار بود شمال ایران تا حدود یزد توسط روس ها و جنوب کشور توسط قوای بریتانیا اشغال شود تا مثلا کشورمون توسط قوای عثمانی که متحد آلمان ها بود اشغال نشه اما این بهانه استعمارگرا بود.
اوضاع بی ریخت شده بود و سر کله ناوهای انگلیسی در ساحل پیدا شد هر چی نگاه می کردی ناو جنگی بود. اینکه بی خیال خزعبلات احمدشاه ترسو شدم و ی نامه بستم پای پرپروک گفتم جنگی برو این نامه بده سرپرسی کاکس بهش بگو به همون نون نمکی  که پارسال من و تو اون پیرزنه چیه اسمش آهام یادم اومد  ملکه تو قصر باکینگهام با هم کوفت کردیم، من اعصاب ندارم .میزنم خودت و همه افرادت غرق می کنم!!

راستش نمی خوام  بین خاطرات دایی خدشه ای محمدم وارد کنم اما اخه این پیرمرد داره انگاری فیلم ارباب حلقه ها رو تعریف می کنه، به نظرم دایی محمد دوباره توهم زده !! ناگهان چوب قلیون محکم خورد تو سرم و دایی محمد گفت؛ بزمجه وقتی دارم خاطره تعریف می کنم فکر نکن!!
القصه سرپرسی کاکس جوابم رو نداد روز بعدش داشتم تو میدون یادبود فلافل می خوردم که یهو تمام ناوهای جنگی بریتانیا شروع به شلیک به سمت ساحل شهر کردند.دایی، کلی ادم بیگناه اون روز کشته و زخمی شدن ی عده از مردم هم بسیج شدن با دست خالی جلوی دشمن اجنبی بجنگند. منم با دیدن این همه ظلم  خونم به جوش اومد و یهو دست بردم گاری فلافل فروشی رو دست بلند کردم محکم پرت کردم سمت رزم ناو انگلیسی ، دقیقا روزم ناو دشمن مثه تایتانیک از وسط نصف شد و  فرتی غرق شد.
گفتم اما دایی در منابع ذکری از غرق ناو انگلیسی نشده !! دوباره محکم زد تو سرم گفت؛ آخه حلزون مگه همه چی تو کتاب میشه نوشت. من اون روز چهار تا ناو دیگه هم غرق کردم . دیگه بعدها احمد شاه با خواهش التماس ازم خواست ذکری از افتخاراتم نبرم .منم دایی خیلی اهل وراجی نیستم بخوام قیافه بگیرم. اما بعدها به افتخارم  اسم میدون یادبود گذاشتن میدون دایی محمد ... ولی تو دوره رضا شاه ملعون اسمم رو از روی میدون پاک کردن!! دایی اینا همش زیر سر انگلیسی ها بود وگرنه رضا شاه تو عمرش فقط یک بار اومد بندرعباس اونم روزی که از کشور تبعید شد.

با تعجب گفتم آخرش چی شد؟ خندید و گفت؛ دیگه انگلیسی ها آدم فرستادند سمت ساحل قسم آیه که دایی محمد ما غلط کردیم دایی محمد بار آخرمونه، دایی محمد ما رو ببخش ، منم رفتم پیش سرپرسی کاکس ی قهوه ای خوردیم بعد هم  آشتی کردیم .با ناراحتی گفتم به همین راحتی آشتی کردین !! دایی محمد هم با قیافه حق به جانب گفت ؛ انگلیسی ها با چند تا بسته چای ، چند تا گونی قند گولم زدند؛ لامذهبها از نقطه ضعفم خبر داشتن ...اینکه میگم تاریخ چراغ راه آیندگان است .شما جوان ها یادتون باشه اجنبی همیشه به خلیج فارس چشم طمع داشته و دست بردارهم نیست اینکه  گفتم دایی جان همیشه بیدار باشید گول اجنبی نخورید.


طنز ...بغام و فال گیر

بغام و فال گیری

 

مدتی است کله ( پسر بغام) در تحصیل توفیقی نداشته و مدام نمرات منفی می گیرد . شدت نزول کله به حدی بود که چندی قبل کنیزو  با استخدام چند کارگر توانست کارنامه پر از صفر بچه اش را به خانه بیاورد.نگرانی افت تحصیلی کله به جمع اهالی نیز کشیده شده است. مش معصومه معتقد است چون ادیسون و الکساندر گراهام بل هم در کودکی خنگ بودند پس جای نگرانی نیست و احتمالا کله هم در آینده مخترع اجاق گاز می شود.احمد مرغی هم گفت: من معتقدم این بچه را ببریم پیش اکبر معتاد یک معاینه دقیقی انجام دهد احتمال دارد معتاد شده باشد!! در گروه بال و گردن مطلبی نوشته اند که ...اما کنیز نگذاشت حرف احمد مرغی تمام شود و فی الفور  چشمکی به مش معصومه زد. او هم چک محکمی به گوش احمد مرغی نواخت به حدی این چک شدت داشت که تا آخر این طنز احمد مرغی به دلایل فنی غایب است و ما بجایش از شخصیت های دیگری بهره می بریم.مش معصومه که اصولا علاوه بر اعصاب این روزها  اخلاق هم ندارد نگاهی به جسد احمد مرغی کرد و گفت: تا تو باشی به کله بهتون اعتیاد نزنی ؛ مردک هرویونی ( هروئینی).

 روز بعد ناهید خانوم همسر دایی محمد که از ماجرای کله مطلع شده بود رو به کنیزو کرد و گفت؛ ببین خواهرم این بچه باد زار خورده !! همین امشب با پدرش بفرستش پیش بابا زار !!! کنیزو خنده کنان  نگاهی به کله که سرگرم بازی با تلفن همراهش بود ،کرد و گفت این وروجک شاید به زار زده  باشه اما بعید میدونم زار به این بزنه!!
القصه اهالی محله هر کدام در زمینه حل مشکل بغام نظری دادند حتی اکبر شیره ای  پسر مشتی معصومه پیشنهاد داد که کله را مثل کذت بفرستند کافه تناردیه ها کار کند بلکه قدر روزگار را بفهمد اما او هم با یک چک ملایم مادرش در افق  محو شد.اصولا تو این محله آدمها دو گروهند دسته اول چک زن ها و دسته دوم چک خورها هستند.!!
شب هنگام بغام رو به همسرش کرد و گفت؛ آخه کی به خاطر ضعف درسی بچه اش می بره پیش فال گیر !! کنیز گفت مردم می گویند کله مشکل ماورالطبیعه پیدا کرده اینکه باید ببریش پیش اوستا خلیل جهان بین !! اعتراضات بغام بی فایده بود و اصولا وقتی کنیزو و اهالی محله می خواستند کاری انجام دهند داعش هم جلودارشان نبود.

القصه همان شب بغام با پسرش که سرگرم بازی با تلفن همراهش بود به خانه اوستا خلیل جهان بین رفت. در بخشی از هال منزل دو منشی جوان سرگرم رتق و فتق مشتریان بودند. زنگ تلفن جهت گرفتن نوبت چپ و راست به صدا در می آمد، بغام که از دیدن این تشکیلات حیرت کرده بود آهی کشید و گفت؛ امان بی سوادی و خرافات.!! لحظه ای بعد در میان جیغ چند زن جوان ناگهان در اتاقی باز شد و موجود بسیار وحشتانکی زوزه کشان فرار کرد.استاد جهان بین که شال قبای سبزی پوشیده بوده نگاهی به زنان کرد و فریاد زد ؛ به نام نامی اعظم کردگار ای جن برو و دیگر بازنگرد!! فال گیر سپس رو به زن جوان کرد و ادامه داد؛ الحمدالله جن از وجود خواهرتان خارج شد . چه کار پرزحمتی بود ،زن جوان هم که از خوشحالی به گریه افتاده بود هر چی النگو داشت تقدیم منشی ها کرد. این وسط کله که حوصله اش سر رفته بود تلفنش را  کناری نهاد و گفت؛ بابا دیدی اکبر شیره ای جن شده بود.!! بغام با تعجب گفت: یعنی این یارو اکبر شیره ای خودمون بود!؟ کله خندید و از عمد با صدای بلند گفت ؛ آره بابا  الان پنج ساله جن اوس خلیل شده هم خرج موادش در میاره هم ی چیزی به مش معصومه میرسه ، شغل سختی هم نیست.این لباس جن هم که تنش بود مینو دختر احمد مرغی براش دوخته !!!
خیلی واضح نمی تونم بگم اون خانم و خواهر جن زدش که بیماری روحی داشت چه بلایی سر استاد خلیل و منشی هاش آوردند . اما دیگه جای سالم رو تن و بدن پیرمرد کلاه بردار باقی نموند. هیچی دیگه  اینم عاقبت توجه به رمالی و فالگیری ، از اون روز به بعد کله قول داده دیگه زیاد با تلفن همراهش ور نره و بیشتر به درس و امتحانات توجه کند. راستی احمد مرغی هم به هوش امده شرمنده دیگه دست این مش معصومه خیلی سنگین هست.


طنز ... انشای سیاسی

انشای سیاسی
سفر   
به نام خدا .ما بچه ها سفر را خیلی دوست داریم .اما پدرم می گوید سفر برای پولدارها مناسب تر است و مافقرا بهتر است با فکرمان به مناطق جذاب سفر کنیم.

پارسال زن دایی اینا دو روز رفته بودند ترکیه اما زن دایی شش ماه تمام عکس های سفرشان را در گروه فامیل می گذاشت و هی می نوشت: من و آنتالیا یهویی ، من و ساحل دریای سیاه یهویی ...و خلاصه حرص همه زن های فامیل در آمد.دست آخر مادرم کلی دعوا کرد و پدرم مجبور شد با گرفتن وام ما را به دوبی ببرد. ما یک روز در این بندر خارجی ماندیم ولی به اندازه یکسال عکس گرفتیم.مادرم به هر فروشگاهی می رسید چهل تا عکس سلفی از ما می گرفت .(آقا اجازه اصلا خوش نگذشت) بابایم می گفت این سفر فقط برای رو کم کنی بوده و حق ولخرجی نداریم. خلاصه مادرمان همان نون پنیر خانه را هی به حلقمان ریخت بعد هم یک مشت لباس که از بندرعباس خریده بودیم کولمان گرفتیم و مثل آدم های ندید بدید برگشتیم.

با وجود آنکه در آن سفر یک روزه پدرمان در آمد و همش در حال عکس گرفتن از مراکز خرید بودیم مادرمان کلی از این حرکت بهره برداری سیاسی کرد و به قول خاله مهشید برجک زن دایی را منهدم کرد.ما که بچه هستیم و معنی این ترفندها را نمی فهمیم اما خداییش هیچ کجا بندرعباس خودمان نمی شود و به قول پدرم با دل خوش خوردن یک سمبوسه در ساحل شهر به ز کلی حمالی در ساحل شهرهای دور، مادرم گاهی که دلش می گیرد اه می کشد و می گوید خاک تو سر بابات که آخرش هم هیچی نشد. اگه بابات یک پست مهمی داشت سالی لااقل یکبار با خرج اداره به سفرهای خارجی می رفت و کلی سوغاتی می آورد . پدرم می گوید مدیران برای سفرهای ماموریتی و تحقیقی به خارج می روند اما خواهرم که دانشجو هست می گوید این چطور سفر ماموریتی هست که همیشه به ترکیه و و دوبی ختم می شود!! پدرم هم تو سر دخترش میزند و می گوید؛ دختره چشم سفید این همه شهریه ات می دهم که درس بخوانی نه که حرفهای سیاسی بزنی ، این جوجه هم برام آرمان گرا شده .و بعد هم خواهرم مثل شخصیت دختر این فیلم های آبکی جدید، گریه کنان به اتاقش می رود.در مجموع سفر خارجی با پول زیاد بسیار خوشایند است و من دوست دارم در آینده مدیرکل شوم و به سفرهای مهم کاری ترکیه بروم.

(آقا تموم شد)                        

 معلم : بچه باز هم که انشای سیاسی نوشتی... آخرش بدبختم می کنی، بدو برو دفتر تا تکلیفت روشن کنم. 

 


طنز، استخدام

استخدام
سرانجام همای سعادت  به حقیر رجوع کرد و زن دایی ناهید که در وب گردی روی دست زاکلبرگ (مالک فیسبوک) بلنده شده از یکی از سایت های استانی اگهی استخدام  یکی از ادرات را برایم پیدا کرد و بعد از کلی منت گذاشتن دایی محمد مژده داد: که صبح دولتت دمیده ای فرخ قوزمیت !!

دایی محمد بعد از کلی  تعریف تمجید از مهارتهای همسرش رو به من کرد و  گفت: پسرم من پرس جو کردم قرار است از بین یازده هزار نفر دو نفر در اداره جلبک شناسی استخدام کنند .فردا امتحان مصاحبه است .به همین خاطر بهتره  درباره جلبک و آمیب و  این چیزها قدری اطلاعات عمومی جمع کنی تا انشالله فردا در این آزمون سربلندمان کنی .در ضمن زن دایی سلام زیادی رساند.معنی این جمله آخری این است که اگر به طرز خاصی بیان شود معمولا برای شنونده بین یک صد هزار تا چند میلیون تومان آب می خورد اینکه با بی میلی دست به جیب پدرم کردم و بخشی از محتویاتش را یواشکی کف دست دایی محمد گذاشتم و گفتم خیلی خیلی سلام زن دایی را برسانید.
با تجربه ای که داشتم کلی به خودم اطمینان داشتم از شما چه پنهان در مصاحبه های استخدامی زیادی شرکت داشتم و می دانستم چه سوالات عجیب و غریبی طرح می کنند اما من این بار قصد بازنده شدن نداشتم و باید این شغل را بدست می آوردم.

روز بعد در میان دعای خیر خانواده مثل شیر غران روی دوچرخه ام پریدم و به اداره کل جلبک شناسی رفتم . راستش هر چه فکر کردم این اداره با آن عظمت و آن همه کارمند چه کار مفیدی انجام می دهند سر در نیاوردم .پدرم می گوید اصولا آدم نباید از همه چیز سر در بیاورد و همین که نره خری مثل من کاری داشته باشد و دیگر یواشکی دست توی جیبش نکنم کفایت می کرد.

صف طولانی مراجعین یکی یکی خلوت تر شد و سرانجام نوبت مصاحبه استخدامی من فرا رسید. دیگران از دم رد شده بودند و از افراد جویای کار یکی دو نفر باقی  نمانده بود. از این رو  با اعتماد به نفس بالایی وارد اتاق مسئول گزینش معاونت منابع انسانی شدم و مصاحبه آغاز شد. کارشناس مربوطه بدون هیچ مقدمه ای گفت: از تاریخ معاصر اروپا شروع می کنیم، پسر جان بمن بگو اولین یگان تکاوری که در سال 1944 به سواحل نرماندی حمله برد چه نام داشت و اسم فرمانده اش چه بود؟ صریح گفتم ،یگان کماندویی شماره 12 از لشگر 88 هوابرد به فرماندهی سرگرد جان رینولز،کارشناس لبخندی تلخی زد و گفت: خوب حالا تاریخ سیاسی آمریکای جنوبی ،بمن بگو وقتی چه گوارا توسط قوای دولتی بولیوی اسیر شد محتویات جیبش شامل چه چیزهایی بود!

 توی دلم گفتم خدایا آخه این جلبک چرا میخواد منو رد کنه، اما کور خونده و بعد مستقیم بهش زل زدم و گفتم : یک جعبه خالی سیگار برگ و ده دلار آمریکایی که توسط سربازان دولتی به یغما رفت. کارشناس که از جوابم حیرت کرده بود با تحکم  گفت: تاریخ معاصر آسیا؛ در نبرد ایوجیما چند سرباز ژاپنی به اسارت در آمدند؟ با آرامش خاصی گفتم تمام سربازان ژاپنی در این جنگ کشته شدند.کارشناس گفت و حالا سوالات تاریخی سلاح مورد علاقه نادر در جنگ کرنال کدام بود!؟ تبرزین . شاه طهماسب روزی چند بار ناخنش می چید ؟ هفته ای سه بار . تفریح مورد علاقه بهرام چه بود؟ شکار گور خر...و القصه چهار ساعت تمام مسئول گزینش سوال پرسید و من هم کم نیاوردم و جواب دادم . طفلک کارشناس مثل خمیری وا رفته سرانجام مقهور استعدادم شد و گفت: پسرم بیرون باش صدایت می کنم .من هم با سربلندی اتاق را ترک کردم و سپس جوان دیگری وارد اتاق شد. برایم خیلی مهم بود که بدانم مسئول گزینش چه سوالاتی از آن جوان می کند اینکه گوشم را یواشکی به در چسباندم. صدای کارشناس واضح به گوش می رسید؛ خوب حال جناب اموال زادگان خودمون چطور است ! ببین پسرم من یک سری سوال می پرسم هر کدام دوست داشتی جواب بده...سوال اول ماهی در هوا زندگی می کند یا در دریا؟ جوانک لختی فکر کرد و گفت: بابام گفت شب بیا خونه ! کارشناس کمی سکوت کرد و ادامه داد: فیل چند تا پا داره !؟ جوانک دوباره گفت بابام گفت شب بیا خونه ! کارشناس بیچاره که بدجور مستاصل شده بود خیلی آرام گفت : چه رنجی کشیده بابات تا همچی نابغه ای تربیت کرده ، برو بیرون اون پسره را صدا کن تا شرح وظایفتون اعلام کنم.

به عرضتان برسانم الان دو ماهه من بیچاره بعنوان کارمند جزء  زیر دست جناب اموال زادگان مشغول بکار شدم و طی این مدت با درایت و پشتکاری که پدرش نشون داده حسابی ترقی کرده و همین دیروز هم به همراه مدیرکل جهت شناخت جلبک های پاریس راهی فرانسه شد من هم  یک مدت است از زبونم خوب بهره می برم و کارمندهای بخش تمبرها رو با زبونم خیس می کنند میزنن روی پاکت های نامه و کلی کار دیگه انجام میدم که گفتنش صلاح نیست. دایی محمد به بابام گفته پسرت با قبولی در آزمون مصاحبه نشون داد که  نابغه هست اما شماها  که خوب میدونید نابغه کی هست.


طنز ...محله نمونه بندرعباس

محله نمونه.......

سرانجام روز محله فرا رسید و اهالی محله با یک دسته گل و چندین کادو به منزل بغام آمدند و ضمن عذرخواهی از اعمال اشتباهشان هدایای خود را به بغام تقدیم  کردند. در این بین مشتی معصومه بی اعصاب هم که این روزها زیر نظر یک تیم درمانی به تمرین یوگا می پردازد .یک پتک زیبا تقدیم مرد خوب محله کرد و با مهربانی گفت؛ پسرم از اینکه طی این چند ماه مدام کتکت زدم عذر می خواهم و امیدوارم مرا ببخشی راستش همه این خشونت ها زیر سر خارخاسک ملعون نویسنده طنزها بود و این ملعون قصد داشت با این روش زشت مردم را بخنداند وگرنه پیرزنی به سن سال من که یک سر و گردن از ماموت کوچکتر هستم چرا باید دست روی فرزند خوب محله بلند کنم. در ادامه این مراسم جالب احمد مرغی و زنش هم دو کیلو بال گردن  به بغام تقدیم کردند. شهین زن احمد مرغی ضمن قدردانی از مقام رفیع بغام رو به حضار کرد و گفت؛ برادران و خواهران عزیز وقت آن رسیده که به عملکرد این مرد بزرگ که همیشه و در همه شرایط دلسوز محله بوده  بیشتر توجه کنیم از این رو پیشنهاد می کنم همین هفته همایشی در نکو داشت بغام برگزار و به صورت شایسته ای از زحمات این مرد اخلاق مدار که بانی رشد فرهنگی اهالی محل شده قدردانی کنیم.

در میان کف زدن ها و هلهله اهالی طفلک بغام که از تعجب دهانش باز مانده بود فریاد زد؛ خدایا یعنی شما واقعا اصلاح شدید من که باور نمیشه ، همان لحظه کنیز که در کنار همسرش ایستاده بود فریاد زد؛ اهالی محل، بنده از طرف همسرم از همه شما عزیزان گرامی که با تلاش خود باعث شدید محله ما به عنوان محله نمونه لقب بگیرد کمال تشکر را دارم. کنیز سپس دست همسرش را بلند کرد و گفت؛ این مرد اگرچه اسباب بهتر شدن شرایط محله را فراهم کرد اما در اصل رفتار خوب شما عزیزان و دلسوزی و پشتکار شما اهالی محترم سبب شد تا محله ما از سوی مسئولان  به عنوان محله نمونه لقب بگیرد.

در ادامه این مراسم  لوح تقدیری از سوی یکی از مسئولان اداره نوسازی شهری به بغام اهدا شد.مدیر مربوطه در ادامه به سخنرانی کوتاهی پرداخت و گفت؛ اهالی محله نمونه خوشبختم به حضورتان عرض کنم بودجه خفنی جهت بهتر شدن هر چه بیشتر این محله که الگوی محلات شهر لقب گرفته اختصاص یافته است که انشالله به زودی دور همی خرجش می کنیم. با خاتمه سخنان مدیر مربوطه ،صدای سوت و کف زدن های اهالی به عرش رسیده بود. گل و شیرینی دست به دست پخش می شد و چند تاج گل هم به گردن بغام انداختند. بعد هم بازار عکس گرفتن داغ شد و همه سعی کردند چند عکس با بغام و مدیر مربوطه بگیرند.سرانجام هم مراسم با رفتن مسئولان و خبرنگاران پایان یافت.و اهالی با قیافه های غضبانک به بغام چشم دوختند. بیچاره بغام که تازه از ماجرا آگاه شده بود آهی از دل کشید و گفت؛ من فکر کردم واقعا آدم شدین نگو همش فیلم بازی می کردین، همه اینها محض عنوان محله نمونه و گرفتن بودجه بوده که اینجور مودب شده بودید!! شهین زن احمد مرغی با لحنی جدی گفت؛ این مرد ابله مایه ننگ محله است همه شاهد بودید با آن سوتی هایی که وسط ور زدنش داد نزدیک بود کار خراب کند. طبق آمارهای مستند بغام از بعد عید تا حالا کتک درست حسابی نخورده است پس همگی حمله به بغام...

فقط همین قدر بگم سر شبی تکه تکه های بغام بدبخت رو دایی محمد با هزار بدبختی از توی خور پیدا کرد و با چسب دوقلو مرد بیچاره رو سر هم کرد، الانم حالش بد نیست ولی وجدانا کی این محله رو به عنوان محله نمونه انتخاب کرده !! دایی محمد میگه این قضیه محرمانه هست.